مجله کودک 286 صفحه 8

کد : 119144 | تاریخ : 10/03/1386

قصه های من و پدر بزرگ پدر بزرگ عاشق قسمت دوم افشین اعلاء من و عمّه زهرا هر دو گوش هایمان را تیز کرده بودیم که ماجرای روز خواستگاری مادر بزرگ را از زبان دایی جان محمود و آقاجون بشنویم . البته خنده ای که توی نگاه عمّه زهرا بود . نشان می داد قبلاً این ماجرا را شنیده و باز هم اشتیاق شنیدنش را دارد . طوری هم به من نگاه می کرد که انگار می گفت : "حالا گوش کن ببین پدربزرگت چقدر خاطر مادربزرگو می خواسته!" پدر بزرگ و دایی جان محمود که آن همه به هم احترام می گذاشتند ، ناگهان شدند مثل دو تا پسر جوان که با هم شوخی می کنند . پدر بزرگ به دایی جان گفت : "خیلی خوب یادمه ، مگه می شه اون همه ناقلابازی که سر من آوردی ، از یادم بره!" دایی جان از ته دل می خندید و گفت : "آخه من همین یه خواهرو که بیشتر نداشتم . چطور می توانستم ببینم مفت و مسلّم داری اونو از پیشم می بری ؟" پدر بزرگ گفت :" پس برای همین بود که اون بلا رو سرم آوردی ؟ نگفتی من طلبه جوون* ، زهره ترک می شم ؟" دیگر نتوانستم طاقت بیاورم ، در حالی که به عمّه زهرا حسودی می کردم که همه چیز را می داند . با صدای بلندی گفتم : "چرا آقا جون ؟ مگه دایی جان چه کار کردند ؟" پدر بزرگ که حسابی سر کیف آمده بود با از هم باز کردن دست های مهربانش . به من فهماند که بروم پیشش . من هم از خدا خواسته . خودم را مثل گربه ای به عبای آقاجون چسباندمو پدربزرگ هم با یک دستش بغلم کرد و گفت : "این دایی جان زهرا ، چشم دیدن منو نداشت . هر چی توی مسجد ، توی کوچه ، توی بازار بهش* اصرار می کردم که آقا محمود ، چه وقت اجازه میدین بیاییم برای امر خیر ، محلّم نمی ذاشت . منم که عاشق خانم جان خدا بیامرزت آروم و قرار نداشتم . با این که خیلی خجالتی بودم ، از رو نمی رفتم ." دایی جان محمود نگاه خنده داری به من کرد و با صدای تقریبا بچه گانه گفت : "بمیرم برای آقا جونت که چقدر خجالتی بود . خوبه که با همین کارا ، خواهر مارو که رنگ آفتاب و مهتابو ندیده بود خاطر خواه خودش کرد ." داستان مصور یا "کمیک استریپ" نوعی داستان است که با تصویر همراهی دارد . در داستان مصور گفتگو ها درون کادری به نام بالون گفتگو نوشته می شود .

[[page 8]]

انتهای پیام /*