
باعث می شد دائما مورد تمسخر همسالانم قرار بگیرم .
گرفتاری اصلی ، تازه وقتی شروع شد که به مدرسه رفتم . خوب به یادم می آید ، وقتی شش ساله شدم ، پدرم مرا به مدرسه برد و به ناظم مدرسه سپرد و به او گفت : "گوشتهای این بچه مال تو و استخوانهایش مال من . خوب ادبش کن تا آدم شایسته ای بشود ."
وقتی برای اولین بار ، با آن موهای بلند قرمز ، وارد کلاس شدم ،تمام بچه ها زدند زیر خنده و سر و صدا راه انداختند؛ اما آقا معلم که خیلی مهربان بود ، آنها را ساکت کرد و برایشان توضیح داد که به چه دلیلی موهای من بلند است . از آن روز به بعد ، دیگر بچه های کلس مسخره ام نمی کردند؛ اما بقیّه ی بچّه های مدرسه ، ازمسخره کردن ، دست بردار نبودند .
مراسم بدرقه چگونه انجام گرفت
بالاخره روزی که قرار بود به کربلا برویم ، فرا رسید ، صبح آن روز عدّه ی زیادی از دوستان پدرم وقوم و خویشها و همسایه ها توی خانه ما جمع شدند . بساط صبحانه آماده بود . بعد از این که همه ، صبحانه خوردند ، پدرم وبدرقه کنندگان ، از خانه بیرون رفتند ، مادر بزرگم نیز همراه عدِّه ای از خانمها به راه افتاد . خدمتکارمان ، قلی ، که قرار بود با ما به این سفر بیاید و در راه به پدرم کمک بکند ، دست مرا گرفت تا پشت سر پدرم از خانه خارج شویم .
سفرنامه زیارت تازه آغاز شده است . ماجرای کامل این سفرنامه را می توانید در کتاب "زیر نادان طلا" توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به بهای 150 تومان منتشر شده ، بخوانید .
قسمتی از پنجه ی نوعی دایناسور عظیم الجثه
[[page 35]]
انتهای پیام /*