مجله کودک 292 صفحه 11

کد : 119411 | تاریخ : 21/04/1386

مادر فرناز به دنبال او توی اتاق دوید ، او را نفرین کرد و فرناز مثل گربه ای از دست او فرار کرد و به گوچه آمد . مهتاب پفک را جلوی فرناز گرفت و گفت : "بخور عروس خانم ! خانه ی بخت کجاست؟" فرناز یک مشت پفک به دهانش انداخت و گفت : "ته همان چاهی که ماه می خواهد توی آن بیفتد ." مهتاب خندید و پی در پی پفک خورد . با هم راه افتادند و مشت مشت پفک می خوردند . سر کوچه یکی از بچه های محله با صدای بلند گفت : "مهتاب دو کله ، فرناز دیوانه ! با هم می روند دیوانه خانه !" فرناز خندید ته آسمان را با انگشتش به آن بچه نشان داد و گفت : "آنجا دیوانه خانه است . خوب نگاه کن ! . . . ماه یواش یواش مانند یک خورشید بزرگ از پشت کوه ها بیرون می آمد ، فرناز قاه قاه می خندید . مهتاب یک مشت پفک به هوا پرتاب کرد . آن بچه کنف شد و خیال کرد فرناز به ماه دستور داد که از خانه اش بیرون بیاید . فرناز ومهتاب بدوبدو به پشت ساختمان های خرابه می رفتند ، همانجا که پر از سنگ و آجر و گچ و سیمان و آشغالهای دیگر بود . مهتاب نفس زنان به فرناز گفت : "حالا کی ماه می افتد تو چاه؟" فرناز دست مهتاب را می کشید ومی رفت و می گفت : "اول باید به آن بالا بالا ، سقف آسمان برسد؛ آن وقت یک دفعه تالاپ توی چاه می افتد . . . (ادامه دارد) قرمز مانند داس ، نازک می شود (شبیه هلال ماه) بیماری ارثی است . بیمای تالاسمی نیز ارثی است . در این بیماری ، ماده ی انتقال دهنده ی اکسیژن در خون که هموگلوبین نامیده می شود . به خوبی عمل نقل و انتقال اکسیژن را انجام نمی دهد .

[[page 11]]

انتهای پیام /*