قدر تند می دوید که موهای نقره ای یال ودمش با باد به این طرف و آن طرف کشیده می شدند .
خرگوش کوچولو همان طور که میان سبزه ها غلت می زد و می خندید .اسب کوچولو را دید . خیال کرد یک تکه ابر پنبه ای از آسمان به زمین افتاده است و باد دارد آن را به طرف او می آورد .
روی دمش نشست و به اسب کوچولو که نزدیکتر و نزدیکتر می شد ، خیره ماند . یک دفعه از جایش پرید و با چند خیز بلند خودش را به اورساند .
از بس عجله داشت نفهمید چه طور شد که به اسب کوچولو خورد . اسب کوچولو فریادی کشید و رم کرد .
خرگوش کوچولو که تازه فهمیده بود چه اشتباهی کرده است . با صدای بلند گفت : "پس توابر نیستی ؟"
اسب کوچولو گفت : "ابر ؟ نه ! من یک کره اسب هستم . آمده ام تا با کسی که می خندید بازی کنم ."
خرگوش کوچولو باز هم خندید و گفت : "من و خورشید بودیم که با هم بازی می کردیم . بقّیه هنوز بیدار نشده اند ."
اسب کوچولو که تا حالا خرگوش ندیده بود پرسید : "تو کی هستی ؟"
- من خرگوشم .
از قرن 11 میلادی به بعد استفاده از اسب و گاو برای شخم زدن زمین رواج زیادی پیدا کرد وخیش های آهنی در مزارع به وسیله اسب های قوی و بارکش ، کشیده می شد .
[[page 34]]
انتهای پیام /*