مجله کودک 297 صفحه 8

کد : 119628 | تاریخ : 25/05/1386

قصه های من و پدربزرگ افشین علاء شجاع تر از پدربزرگ پدربزرگ ، استکان چایش را سر کشید و گفت :« خدا رحمت کند مرحوم پدرم را . روحانی مبارزی بود . اجازه نمی داد که در تمام این منطقه ، خان ها و ارباب ها به مردم بیچاره ظلم کنند . آن سال ها اختیار مردم در دست همین خان ها و ارباب ها بود . به خاطر همین ، وقتی حرف روز می شنیدند یا مشکلی پیش می آمد ، به پدرم پناه می آوردند . پدرم هم برای آن آدم های زورگو پیغام می فرستاد که مثلا اگر حقّ فلانی را ندهی ، با من طرفی . . . » پرسیدم :« آقاجون ، پدر شما خیلی قوی بود ؟ یعنی به خاطر زورش ازش می ترسیدند ؟ » پدربزرگ خندید و یک قلب دیگر از چایش را خورد و گفت :« نه عزیزم ، اتفاقا پدرم ، قدّ و هیکل کوچکی داشت . آن آدم های زورگویی هم که در منطقه بودند ، همه قلدر بودند و یک عالم نوکر و چماقدر داشتند . » با تعجّب پرسیدم :« پس چرا از پدرتون می ترسیدن ؟ » پدربزرگ گفت :«برای این که او مرد خدا بود . برای این که از هیچ کس غیر از خدا نمی ترسید . به خاطر همین ، تمام مردم این اطراف ، او را دوست داشتند و به حرفهایش گوش می کردند . ارباب ها و کلّه گنده ها و دولتی ها هم به خاطر همین با او بد بودند . امّا جرأت نمی کردند آسیبی به او برسانند . چون می دانستند همین مردم ضعیف و بیچاره ، وقتی به روحانی شان اهانت شود ،از جا بلند می شوند و از او دفاع می کنند . » استکان چایی ام را که سرد شده بود ، برداشتم و گفتم :« پس بگو آقاجون ، شما هم که مبارز و شجاع هستین ، به پدرتون رفتین !ـ پونه ی کوهی ، طعم دهنده ی مناسبی به گوشت است و در تهیه ی پیتزا هم کاربرد دارد .

[[page 8]]

انتهای پیام /*