مجله کودک 298 صفحه 9

کد : 119673 | تاریخ : 01/06/1386

پدر بزرگ ، دستی به سرم کشید و گفت :« دخترم ، من که گفم امام خمینی کاری را انجام داد که در تاریخ ایران کسی نتوانسته بود آن کار را بکند . تمام اینها که گفتی درسته ، شاه خیلی قدرت داشت . امّا از مردم غافل بود . از دین خدا هم غافل بود . او نمی دانست که اگر تمام مردم با هم جمع شوند و اراده کنند با شاه بجنگند ، هیچ قدرتی نمی تواند جلوی آن ها را بگیرد . امام خمینی توانست برای اولین بار تمام مردم ایران را زیر پرچم اسلام با هم جمع کند . امام و مردم با دست های خالی و فقط با شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا ، نه تنها شاه را شکست دادند ، که سلطنت را در ایران نابود کردند . حالا متوجه شدی که کار امام چقدر بزرگ و با ارزش بود ؟ » من که توی فکر رفته بودم ، کمی سکوت کردم و گفتم :« بله ، آقاجون ، من خیلی درباره ی امام خمینی فکر می کنم . گاهی حسرت می خورم که چرا بعد از امام به دنیا آمدم و نتوانستم او را ببینم . ولی خوش به حال شما که سال ها در کنار اما بودین . » پدربزرگ گفت :« امام خمینی فقط مال نسل ما نبود . او به نسل شما بچّه ها ، و نسل های آینده هم تعلّق دارد . همه ی ما در راهی قدم برمی داریم که امام آن راه را پیش پای ما گذاشت . اصلا از کجا معلوم که تو ، نوه ی گلم ، وقتی که بزرگتر شدی ، بهتر از من راه امام را ادامه ندی ؟ ! » دستهای نرم و مهربان آقاجون را در دست گرفتم و گفتم : « ولی شما عاشق امام بودین ، مگه نه ؟ » پدربزرگ با مهربانی گفت :« از کجا می دونی ؟ » با لحنی که هرگز در خودم سراغ نداشتم ، گفتم :« از اونجا که بدنتون پر از زخم شلّاق هاییه که در راه مبارزه خوردین . از اونجا که سال ها توی زندان شاه حبس بودین و دست از امام نکشیدین . از اونجا که بعد از انقلاب هم پسر عزیزتونو در جنگ با صدام از دست دادین و خَم به ابرو نیاوردین . . . » پدربزرگ ،بغلم کرد . حال عجیبی داشتم . از وقتی آن اثر شلاق را دیده بودم ، دلم می خواست خودم را خالی کنم . و حالا که فرصت خوبی بود توی بغل پدربزرگ ، زدم زیر گریه . هنگامی که دانه ی گیاه شروع به رشد می کند . ابتدا ریشه ی کوچکی به نام ریشه ی اولیه یا « ریشه چه » از آن بیرون می آید .

[[page 9]]

انتهای پیام /*