
دخترک و باران
نورا حق پرست
یک صبح زیبا وروشن آفتابی ، دخترک سبدش را برداشت و به طرف جنگل راه افتاد . دخترک مهربان از پدر و مادرش اجازه گرفته بود تا به خانه ی مادر بزرگ برود و چند روزی مهمان اوباشد ، خانه ی مادر بزرگ چند تپه آن طرفتر ، توی یک ده دیگر بود . دخترک باید از آن تپه ها بالا و پایین می رفت تا به خانه ی مادر بزرگ می رسید؛ اما این بار نمی خواست از راه همیشگی برود .
ازخانه که بیرون آمد . نگاهی به جنگل انداخت و با خود گفت : "امروز باید از راه جنگل بروم وهدیه ای برای مادر بزرگ ببرم ."
جنگل پر از درختهای بزرگ ، بوته های گل و علفهای بلند وسرسبز بود ، دخترک مهبران شنیده بود ، وسط جنگل ، نزدیک برکه ی آب ، بوته های توت فرنگی سبز می شوند . بوته های توت فرنگی ، هر سال بهار پر از توت فرنگیهای قرمز و شیرین می شدند . آنوقت بعضی ها به جنگل می آمدند وآنها را می چیدند .
دخترک مهربان می دانست که مادربزرگ خیلی توت فرنگی دوست دارد . برای همین ، می خواست به جنگل برود ، توت فرنگی بچیند و سبدش را پر کند وبرای مادر بزرگ ببرد .
یک ماه پیش که عید بود ومادربزرگ به دیدن آنها آمده بود ، توی همین سبد برای دخترک یک هدیه
چرخش پره انتهایی ، سبب دور زدن و چرخیدن وسیله می شود .
[[page 33]]
انتهای پیام /*