
فکرکردم عمه زهرا شوخی می کند . اما لحنش آن قدر جدّی بود که ازتعجب خشکم زد . عمه زهرا که تعجب مرا دید ، زد زیر خنده وگفت : "چیه دختر ؟ چرا ماتت برده ؟"
پرسیدم : "جدّی گفتی عمه زهرا ؟ یعنی آقا جون ، آدم ثروتمندیه ؟"
عمه زهرا گفت : "تو در این مورد چیزی نمی دونی ؟ بابات چیزی بهت نگفته ؟"
با درماندگی گفتم : "نه که نمی دونم . من همیشه فکر می کردم پدر بزرگ ، آدم فقیریه ."
زود از این حرفم پشیمان شدم . اما عمه زهرا خندید و گفت : "برای چی این فکرو می کردی ؟"
گفتم : "آخه پیرمردی که با این سن وسال توی این خونه ی قدیمی و کوچک زندگی می کنه غذای ساده می خوره . لباس ساده می پوشه . وسایل خونه ش هم که همه ش قدیمی وکهنه س . چطور می تونه ثروتمند باشه ؟"
درهمین موقع تلفن دوباره زنگ زد و عمه زهرا از جا بلند شد ورفت تا جواب تلفن را بدهد . من هم که هنوز جواب سوال هایم را نگرفته بودم ، دنبالش را ه افتادم ، عمه زهرا گوشی را که برداشت . فهمیدم همان آقاهه است که دوباره زنگ زده . به خاطر همین سریع به اتاق آقاجون رفتم و به او خبر دادم که آقاهه دو مرتبه زنگ زده . این بار پدر بزرگ به آرامی از جایش بلند شد و با من به طرف تلفن آمد . خیلی کوتاه با او حرف زد وقرار ومدارهایی هم با هم گذاشتند . وقتی که حرف هایشان تمام شد ، پدر بزرگ گوشی را گذاشت و گفت : "زهرا جان ، این آقاعصری میاد اینجا ."
عمه زهرا که حسابی پکر شده بود ، با دلخوری گفت : "من که حرف آخرم رو زده بودم !"
پدر بزرگ جواب داد : "نه عزیزم ، ظاهراً برای پاک کردن مالش میاد . ربطی به قضیه ی شما نداره ."
من حسابی گیج شده بودم !
(ادامه دارد)
در بعضی از شهرها بیمارستانهای تخصصی برای بچه ها وجوددارد . پزشکان و پرستارانی که در این نوع بیمارستانها کار می کنند ، دوره های آموزشی برای حضور در کنار بچه ها را یاد گرفته اند . پدرها و مادرهای بچه های بیمار هم می توانند ساعاتی از روز را در کنار بچه ها بمانند یا شب در کنار آنها در بیمارستان اقامت کنند .
[[page 9]]
انتهای پیام /*