
ریخت کف دستش ومالید به پیراهن و چارقدش ، آقا مهدی از گوشه اتاق برخاست ورفت پیش بی بی خانم ، دستهایاو را توی دستش گرفت و بو کرد : "چه بوی خوبی دارد بی بی جان !"
بی بی خانم کف دستش رابه سر وصورت آقا مهدی مالید و گفت : "صلوات بفرست ننه ، بوی گلاب بوی پیغمبر است ."
آقا مهدی صلوات فرستاد . و شیشه ی گلاب توی دست بی بی خانم را بویید او می دانست که آن شیشه ی گلاب هدیه ای برای خانم سادات است . بی بی خانم هر سال روز عید غدیر به دیدن او می رفت و برایش هدیه ای می برد . آقا مهدی توی دلش گفت : "خوش به حال خانم سادات" آرزو کرد که ای کاش خودش هم می توانست به بی بی خانم هدیه ای بدهد .
بی بی خانم چادرش را سرکرد . کفشهایش را پوشید . شیشه ی گلاب را برداشت و راه افتاد . آقا مهدی هنوز در فکر هدیه بود . بی بی خانم از در حیاط بیرون رفت . همه جا ساکت شد .
آفتاب توی حیاط پهن شده بود . جیک جیک گنجشکهایی که به تیرهای سقف ایوان چسبیده بودند ، سکوت را
سرخپوستان ، به قبیله ها و طایفه های مختلف تقسیم بندی می شدند . گاهی بین این قبایل جنگ روی می داد قبیله های "شاین" ،"کومانچی" ، "سو" ، "آپاچی" ، "ناواجو" و "پوبلو" از مهمترین قبایل سرخپوستی بودند .
[[page 34]]
انتهای پیام /*