مجله کودک 302 صفحه 34

کد : 119874 | تاریخ : 29/06/1386

توی باغچه بروند ، می توانند با شاپرکها بازی کنند ، حرف بزنند و خوشحال شوند؛ اما حیف که نمی شد . مدت زیادی نگذشته بود که حدس مادر درست از آب درآمد . در یک هفته ، سه تا از جوجه ها مریض شدند و مردند . خیلی ناراحت شدم . به بالهایشان که تازه پرهای سفید درآورده بود ، نگاه می کردم و غصه می خوردم ، اما برای اینکه مادر ناراحت نشود و نگوید : دیدی گفتم جوجه ها می میرند . دیدی گفتم گیه و زاری می کنی ، غصه ام را توی دلم نگه داشتم و جوجه های مرده را پای درخت سیب خاک کردم . از آن به عبد بیشتر مواظب چهارجوجه ی دیگر بودم؛ هم برای اینکه مریض نشوند ، هم اینکه فکر می کردم می فهمند دوستانشان مرده اند ، غذای بیشتری به آنها می دادم و بیشتر با آنها بازی می کردم . مدتیکه گذشت ، جوجه ها بزرگتر شدند . بابا می گفت : "جوجه هایت حسابی بزرگ و قوی شده اند . فکر نکنم دیگر بمیرند؛ فقط باید مواظب باشی گربه آنها را نگیرد ." من برای انیکه گربه ، کاری به جوجه هایم نداشته باشد ، چشم از آنها بر نمی داشتم وگاهی دور از چشم مادر ، گوشت غذای خودم را جلوی گربه ی خپلی می انداختم که بعضی وقتها توی حیاط یا بالای دویوار پرسه می زد . جوجه ها هر روز بزرگ وبزرگتر می شدند . مادر هنوز از آنها شکایت می کرد؛ چون گاهی باغچه را به هم می زدند ، گاهی حیاط را کثیف می کردند و گاهی هم از پله های ایوان بالا می دویدند وتوی اتاقها یا آشپزخانه می رفتند . یک روز پدر چند تکه چوب وچند متر تور فلزی به خانه آورد . فردای آن روز که جمعه بود با کمک محسن ، برادر بزرگم گوشه ی حیاط یک لانه ی حسابی برای جوجه ها که حالا تمام پرهایشان سفید شده بود درست کرد . دیگر خیالم راحت شده بود آب وغذایشان راتوی لانه می خوردند . روزی K مثل King (مارتین لوترکینگ) : درسال 1963 میلادی مرد سیاه پوستی به عنوان رهبر سیاه پوستان آمریکا ، سخنرانی پرشوری در شهر واشنگتن ایراد کرد . که نامش "مارتین لوترکینگ" بود او از صلح ، آزادی و

[[page 34]]

انتهای پیام /*