
کار زشت پیرمرد
مجید ملامحمدی
پیرمرد عصبانی با خودش هم دعوا داشت . از وقتی که پا به شهر مدینه گذاشته بود ، در صورتش اخم داشت . او از "شام" آمده بود معلوم نبود در شهر مدینه چه کاری دارد .
او کمی که رفت چشمش به امام حسن (ع) افتاد . ایستاد و گفت : "چه خوب شد ، خوب جایی پیدایش کردم . حالا باید در این جا که خلوت است ، به حسابش برسم ."
جلورفت وبا عصبانیت گفت :"چه عجب ، پیدایت کردم پسر علی !"
بعد صدایش را بلند کرد وسر حضرت داد کشید . امام حسن (ع) به او اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد .پیرمرد فوری اسب لاغر خود را کشید و دنبالش رفت . بعد شروع کرد به گفتن حرفهای زشت .
امام حسن (ع) سر به زیر انداخت . چند مرد با شنیدن حرف های زشت پیرمرد ، ناراحت شدند . دهان او پراز کف شده بود .دستهایش می لرزید . اما دست بردار نبود . امام حسن(ع) ایستاد و با محبت به او نگاه کرد پیرمرد ترسید . فکر کرد که امام می خواهد او را تنبیه کند .فوری گفت : "من از تو و پدرت بدم می آید . شماها دروغگو هستید . به کسی کمک نمی کنید . دلتان برای آدم های بیچاره نمی سوزد ."
پرتو های نور معمولی از منبع خود به اطراف پخش می شوند اما پرتو نورلیزر قابلیت دسته شدن و هدایت در یک مسیر را دارا است .
[[page 16]]
انتهای پیام /*