مجله کودک 311 صفحه 34

کد : 120226 | تاریخ : 01/09/1386

قاصد رفت و عبدالرزاق را یافت و نامه را به او داد . پهلوان خراسانی سه روز بعد ، از یاران و دوستانش خداحافظی کرد ، سوار اسب سفیدش شد و به راه افتاد . شب بود که عبدالرزاق به پشت دروازه ی سلطانیه رسید . باد تندی می وزید و گرد و خاک بیابان را به صورت پهلوان و اسبش می پاشید . اسب سفید خسته بود و شیهه می کشید . پهلوان ، با مشت به دروازه کوبید . - آهای ! دروازه بان در را باز کن ! دروازه بان که بیدار بود و مراقبت ، جواب داد : این وقت شب که کسی دروازه را باز نمی کند ؛ همانجا بخواب تا صبح ! عبدالرزاق فریاد زد : اینجا که جای خواب نیست . اسب من خسته است . خودم هم تشنه و گرسنه ام . دروازه بان جواب داد : داد و بیداد نکن . مرد ! من در رابه روی کسی که نشناسم ، باز نمی کنم . پهلوان ، باز هم چند مشتی به در کوبید ، و بعد ، صدای پای کسی را شنید که از پله های کنار دروازه بالا می آید . دست نگه داشت و سر بلند کرد . در سیاهی شب ، مردی را دید که از برج بالای دروازه سرک می کشد . مرد گفت : تو کیستی و از کجا می آیی ؟ مکانیک به مطالعه نیرو و حرکت می پردازد .

[[page 34]]

انتهای پیام /*