مجله کودک 313 صفحه 9

کد : 120289 | تاریخ : 15/09/1386

اسب پادشاه ایستاد . همه ی اسب ها پشت سر اسب او ایستادند . زن با عجله به درون کلبه رفت . پادشاه از روی اسب با غرور پرسید : « چه سیب آبداری در دستت داری مرد ، برای این باغ زیبا و بزرگ است ؟ » مرد خداپرست سبد کوچک پر از سیب را از روی زمین برداشت و جلو رفت . آن را به طرف او گرفت و گفت : « بخورید و خدا را شکر کنید . . . بله ، برای باغ من است . » پادشاه خندید . یارانش هم خندیدند . پادشاه با طعنه گفت : « خدا ، کدام خدا ؟ ! » و دوباره یارانش قاه قاه خندیدند . مرد خداپرست ساکت ماند . پادشاه با دقت زیاد به درخت های پر میوه ی او نگاه کرد و پرسید : « آیا این باغ بزرگ و پُر میوه را خودت آباد کرده ای ؟ » مرد خداپرست جواب داد : « آری ، خودم به کمک همسرم و فرزندانم . ما سال های سال است که در این جا زحمت می کشیم . » پادشاه گفت : « ای مرد ، این باغت را به من بفروش . هر چقدر بخواهی می دهم ، من پول زیادی دارم ! » صورت مرد خداپرست پر از غم شد . همسرش که از پشت در ، صدای پادشاه را می شنید غصه دار شد . بچه ها با ناراحتی به مادر نگاه کردند . مرد خداپرست گفت : « نه ، من این باغ را نمی فروشم . این باغ سرمایه ی من است . زندگی ما با میوه ها و گندم های این باغ می گذرد . » پادشاه عصبانی شد . اسبش را فوری نگه داشت و فریاد زد : « نمی فروشی ؟ تو باید اینجا را به من بفروشی . من پادشاه این سرزمین هستم . » مرد خداپرست به آسمان نگاه کرد و نام خدا را به زبان آورد . دلش آرام شد و جواب داد : « نه ، من هرگز باغم را نمی فروشم ! » بعد به طرف کلبه اش رفت . پادشاه با خشم زیاد به یاران خود فریاد زد : « از این جا برویم . او از ما اطاعت نکرد . باید فکری کنیم ! » (ادامه دارد) با برس های کوچک یا قلم مو ، پودر مخصوصی به سطوح مختلف صحنه ی جرم مالیده می شود که اثر انگشت را به خوبی نشان می دهد .

[[page 9]]

انتهای پیام /*