
محمدرضا یوسفی
دونده ی خورشیدی قسمت اول
- حسن بدو !
تا آخر دنیا باید می دویدم . امیر خان عاشق دو پای من بود . از پله های پاساژ ده طبقه بالا رفتم . حالا به شمار : یک :دو ، سه ، ده ، صد ، هزار . . . هیچ کس همه ی پله ها را نمی شمارد . صدای امیر خان توی گوشم بود :
- حسن بود !
آُسانسور هم خسته شده بود از این همه بدو بالا ، بدو پایین ! خودش را به مریضی زد خراب شد . یک جفت کفش پاشنه بلند از طبقه ی دهم باید می آوردم طبقه ی اول ، واسه یک مشتری پولدار و آشنا ، برای عروسی می خواست :
- حسن بدو !
پله ها را که تار ببینی مثل کف پاساژ تخت و صاف می شوند ، آن وقت شَتَرق می خوری زمین ، حواسم بود از روی دو تا پله پریدم و نرده ها را سفت گرفتم .
- ببین بچه ، اگر می خواهی قبول شوی و یک کلاس بروی بالا باید دنبال نمره بدویی . من بدو آهو بدو ، می فهمی ؟
نفهمیدم . اما دنبال آهو دویدن حال داشت . مثل یک نمره ی بیست بود و لابه لای درخت های مدرسه و میز و نیمکت های کلاس و حیاط و پشت بام مدرسه دنبال آن می دویدم .
چه آهوی قشنگی با دو تا شاخ قلمی و خنجری :
- بچه بدو !
لاک پشت ها حدود دویست میلیون سال است که تغییر مهمی در ظاهر آن ها داده نشده است . این جاندار بیش از صد سال زندگی می کند . انواع بزرگی از لاک پشت ها تا حدود سیصدکیلوگرم وزن دارند .
[[page 14]]
انتهای پیام /*