مجله کودک 318 صفحه 34

کد : 120534 | تاریخ : 20/10/1386

آن وقت ، تمام دهکدۀ کوچکشان - دهکده کوچکی که خانه ها یشان در دو سمت جنگل پراکنده اند-سیاه خواهند پوشید . بعد از آن ، دیگر کسی در جاده تمشک نخواهد فروخت . دختر باز به جنگل می رود . درختان جنگل انگار به احترام او سر فرود می آورند . دخترک گاهی در تنهایی ، درون جنگل به نماز می ایستد . گاهی حتی صبحهای خیلی زود ، تکه پارچه سبز رنگی را با خود همراه می آورد . آن را کنار درختها پهن می کند و بعد به خواندن دو رکعت نماز صبح می ایستد . زمستانها نه ، اما تابستانها این کار همیشگی دخترک است . بعد گاهی وقتی نمازش تمام می شود ، بی آنکه بداند چگونه ، می بیند سبد کوچکش پر از تمشک است . دخترک خوشحال می شود ؛ آن قدر خوشحال که دوباره نماز می خواند . وقتی می خواهد برخیزد ، بی اختیار قطره ها ی اشک را از گونه ها یش پاک می کند . به خانه که می رسد ، چشمهایش از شدت گریه سرخ شده اند . مادر مقابل دخترک می نشیند . سر او را بر زانو می گذارد و بعد از نوازش ، می پرسد : « چه شده دخترم ؟ سبدت پر از تمشک شده است ؟ ! » دختر بی اختیار لبخند - پوست کوسه که از فلس و دندانه ها ی ریزی پوشیده شده

[[page 34]]

انتهای پیام /*