
(قصه های پیامبران- حضرت نوح (ع) - قسمت دوم)
مجید ملامحمدی
دعوت نوح
صدای مردی از دور شنیده شد .
- به جز خدای یکتا و بی همتا را پرستش نکنید . زیرا می ترسم بر شما آمدن عذاب روزی سخت و دردناک .
زنهای قبیله که پای یک درخت جمع بودند گفتند : « او نوح است . دوباره می خواهد به ما پند و اندرز بدهد . »
مردها که داشتند وسایل یک جشن بزرگ را آماده می کردند ، دست از کار کشیدند . نوح به میان آن ها آمد . بر بالای تپه ای کوچک ایستاد و گفت : « ای بندگان خدا ، دست از پرستش بت های سنگی بردارید . آن ها نه عقل دارند ، نه فکر ، نه زبان ، نگاه کنید ، نه راه می روند ، نه جوابتان را می دهند! »
آفتاب داشت از پشت کوه های بزرگ پایین می رفت . باد خنکی خارهای بیابان را شانه می کرد .
ناگهان مردی ثروتمند که بر روی گردن و دست هایش زنجیرهایی از جنس زمرّد و یاقوت داشت گفت : « ای مردم دست از خدایان خود برندارید . هیچ خدایی به بزرگی و زیبایی بت های ما نیست . »
سر و صدا ، همهمه و داد و فریاد از هر طرف بلند شد .
- او راست می گوید .
- حرف او درست است . نوح باید از اینجا برود!
- ای نوح ، ما خدای تو را ندیده ایم . چرا او را به ما نشان نمی دهی ؟
- خدایی وجود ندارد تا نوح نشان مان بدهد . دروغ است ، دروغ!
نوح که از حرف آن ها به رنج آمد فریاد زد : « نه . . . به را ه باطل نروید . خدایی به جز خداوند یکتا نیست . آن بت ها خدا نیستند . من فرستاده ی خدایم . . . »
مردی سیاه و عصبانی جلو آمد . او شلاق توی دستش را تکان داد و گفت : « نوح به بت های ما بد می گوید ، پس باید او را کتک بزنیم . »
صدف مروارید ، سازنده مرواریدهای صاف ، سفید و درخشان است . این صدف ، هنگامی که ماده ای خارجی وارد بخشی از پوسته بدنش شود ، شروع به ترشح ماده ای برای دفاع خود می کند . این ماده بعدها به مروارید تبدیل می شود همه ی صدف ها ، نمی توانند مروارید بسازند .
[[page 8]]
انتهای پیام /*