
بیش تر مردها به طرف نوح حمله بردند . یار صمیمی نوح جلو دوید و گفت : « نه ، این کار را نکنید! »
اما آن ها با مشت و لگد به جان نوح افتادند . مرد سیاه با شلاق به پاهای نوح می زد . نوح فقط اسم خدا را به زبان می آورد .
غروب از راه رسید . صورت سرخ خورشید ، غمگین و پر چروک بود . درخت ها می لرزیدند . باد غمگینی در لابه لایشان زوزه می کشید . آن ها نوح را آن قدر زدند که بر زمین افتاد . بعد از آن جا رفتند . نوح که نیمه جان بود دایم می گفت : « خدا یکتا و بی همتاست . و همه ی آسمان ها و زمین را او آفریده . . . . »
ناگهان مردی ثروتمند ، دو پسر خردسالش را جلوی نوح آورد . او را نشان آن دو داد و گفت : « این پیرمرد ، همان نوح دروغگوست . مبادا حرفش را باور کنید! »
پیرمرد چاقی ، نوه ی نوجوانش را بالای سر نوح آورد و گفت : « فرزندم اگر من مُردم و تو بودی ، هرگز از این دیوانه پیروی نکن! »
نوح باز هم اسم خدا را بر زبان آورد . شب از راه رسید . ماه و ستاره ها با غم به صورت کبود و باد کرده ی نوح ، بوسه می زدند .
1- ورود ماده ی خارجی به بدن صدف مروارید
2- شکل گرفتن مواد دفاعی در اطراف ماده ی خارجی
3- رفته رفته مروارید تشکیل می شود .
[[page 9]]
انتهای پیام /*