
قصه های پیامبران (حضرت نوح (ع)- قسمت سوم)
دعای باران
هوا نه ابر داشت نه پرنده نه نسیم . درخت ها داشتند از بی آبی می مُردند . یک سال بود که باران نباریده بود . جمعی از مردم به درِ خانه ی نوح آمدند . یک نفر با مُشت خود چند بار به در زد . همسر او در را باز کرد .
- سلام بر تو ، آیا همسرت نوح در خانه است ؟
زن نگاهی به چهره ی غمگین و خسته ی آن ها کرد و پرسید : « چه شده ، دوباره از نوح حرفی شنیده اید ؟ »
مردی جلو آمد . ریش بلندی داشت با ستاره ای که با زنجیری از طلا دور آنها بسته بود . صدای او انگار از ته چاه بیرون می آمد .
- می خواهیم برایمان دعا کند تا خدایش باران بفرستد .
صدای خنده ی زن به هوا بلند شد . مردها تعجب کردند . او گفت : « اگر دعای نوح قبول می شد ، او برای خودمان دعا می کرد که وضع زندگی مان خوب شود . »
مردها گفتند : « به ما بگو اکنون او کجاست ؟ »
- او به بیابان بیرون شهر رفته تا خار بیاورد و بفروشد . بروید تا پیدایش کنید . اما بدانید که او نمی تواند برای شما دعا کند .
مرغ « چهچه خوان زرد » با سه یا چهار صدای کوتاه « ویت » مانند آوازخوانی خود را آغاز می کند . غذای این پرنده ، از پروانه ها ، عنکبوت و شب پره است .
[[page 8]]
انتهای پیام /*