مجله کودک 320 صفحه 15

کد : 120603 | تاریخ : 04/11/1386

دیدنی بود . برایم یک سرگرمی بود . عادت کرده بودم به این کار . منتظر بودم یک نفر را با یک کاغذ ببینم و بروم سراغش . یا اینکه پیرمردها را نشان می کردم و کوچه ی جغجغه و فشفشه و طیاره را از آنها سؤال می کردم . یک شب بابا خسته و کلافه آمد خانه و حسابی یک بچه را که نشانی اشتباهی شرکتی را به او داده بود ، نفرین می کرد . پدر و مادرش را هم لعنت کرد . حسابی ترسیدم . انگار آن بچه من بودم . اما عادتم شده بود و نمی توانستم آن را کنار بگذارم . تا اینکه یک روز مرد قد بلندی را دیدم که یک کاغذ توی دستش است . زود رفتم کنارش و بدون اینکه خوب به آدرس نگاه کنم فرستادمش دنبال نخود سیاه به آن سر شهر و آمدم خانه و شروع کردم به خندیدن . قیافه اش بعد از اینکه نشانی را به او دادم حسابی جالب شده بود . اما شب وقتی فهمیدم آن مرد قد بلند پسر عموی بابا بوده و از مشهد برای دیدن بابا آمده است ، حسابی خجالت کشیدم و اصلاً نتوانستم توی چشم هایش نگاه کنم ! بنده ی خدا تا مرا دید گفت خودش نشانی را گم کرده است . عجب آدم با معرفتی بود بنده خدا . وگرنه بابام مرا زنده نمی گذاشت ! یک موسقیدان باید هنگام نوشتن نت های موسیقی کاری کند که بین صوت های مختلف سازها ، هماهنگی برقرار شود تا موسیقی حاصل خوش آهنگ باشد . به این هماهنگی صورتها ،« هارمونی » می گویند .

[[page 15]]

انتهای پیام /*