
روزها گذشتند و بچه ی خوب همچنان خوب بود و بچه ی بد همچنان بد تا اینکه بچه ی خوب و بد از زندگی و کارهایی که می کردند خسته شدند و هر دو یک روز صبح تصمیم گرفتند بچه های خوب و بد نباشند و بچه ی خوب تصمیم گرفت مثل پدر و مادرش خوب نباشد و بچه ی بد خواست خوب بشود .
اما آنها خیلی زود دچار مشکل شدند . بچه ی بد آن روز صبح تصمیم گرفت لباس های تمیز و مرتبی بپوشد . خواست دندان هایش را مسواک بزند و موهایش را شانه کند . خواست صبحانه بخورد . اما هیچکدام از این کارها را نتوانست انجام بدهد چون او لباس تمیز و مسواک و شانه و صابون و صبحانه نداشت . بچه ی بد توی کوچه به همه سلام کرد . اما همه به او چپ چپ نگاه کردند و هیچکس جواب سلامش را نداد . تازه وقتی که سر وقت به مدرسه رسید . معلم تعجب کرد و فکر کرد آن روز همه ی بچه ها دیرتر به مدرسه آمده اند .
خلاصه بچه بد هر چقدر سعی و تلاش کرد نتوانست کاملا بچه ی خوبی شود .
بچه ی خوب هم آن روز به دردسر افتاد . او وقتی صبحانه نخورد ، پدر و مادرش فکر کرده اند مریض شده است و وقتی که مسواک نزد دیگر مطمئن بودند که یک طوری شده است . بچه ی خوب وقتی به مدسه دیر رسید . معلم او را بخشید چون بار اولش بود . وقتی هم که گفت مشق هایش را ننوشته است . معلم گفت حتماً مشکلی داشته است ، عیبی ندارد . بچه ی خوب آن روز هر چقدر سعی کرد دروغ بگوید ، دروغهایش را کسی باور نکرد . چون اصلاً بلد نبود و خلاصه بچه ی خوب هر چقدر سعی و تلاش کرد نتوانست بد شود .
تازه اینجا بود که بچه ی خوب فهمید چه کلاهی سرش رفته که بچه ی بدی شده است .
1- مجری یا گوینده برنامه تلویزیونی
2- صفحه نمایشگر روبه روی مجری برای نشان دادن آنچه که پخش می شود .
3- گوینده خبر می تواند متن خبر را از روی این نمایشگر ببیند و بخواند .
4- دوربین
5- نور که جهت و اندازه ی آن توسط مسئول نور و با توجه به حساسیت دوربین ها به نور ، تنظیم می شود .
[[page 17]]
انتهای پیام /*