
و کافیتس یک نگاه به راه پله بیاندازی و وقتی مطمئن شدی که کسی در آن حوالی نیست . آرام بروی و پاکت را بگذاری پشت در آپارتمان شان و فوراً برگردی بالا .
حالا دیگر هیچ کری
باقی نمانده جز انتظار .
ضمن اینکه دلهره فاطمه ، کمی هم بیشتر شده . . .
مامان مهشاد : « این دیگه چیه ؟ . . . ، مهشاد ، مثل اینکه یه بسته داری . »
فاطمه به داخل خانه برگشت و به انتظار نشست .
فاطمه : « زود باش دیگه ، تندی باش ، زنگ بزن ، زنگ بزن ، تو تلفن می کنی ، من می دونم ، من می شناسمت ،زود باش دیگه مهشاد . . . »
فاطمه می دانست ، او دوستش را می شناخت ، می دانست که زنگ تلفن ، صدایی که گاهی بسیار خوشایند است ، همین الان است که به صدا درآید . . . .
فاطمه : « سلام ، خوبی ؟ دلم برات یه ذره شده ، می آی پیش من ؟ من بیام زنگ تون رو بزنم ؟ »
ناوچه جنگی ، کشتی های کوچک و پرسرعتی هستند که با خود سلاح نیز حمل می کنند .
[[page 13]]
انتهای پیام /*