مجله کودک 353 صفحه 9

کد : 121597 | تاریخ : 06/07/1387

نشان دادند. عجله کرد تا به قصر رسید. فوری از اسب خود پایین آمد. هم خسته بود هم تشنه. در آن نزدیکی، یک چاه دید. جلو رفت. بر روی چاه، سنگ گرد و سنگینی بود. به زحمت آن را از روی چاه کنار زد. دلو چوبی آن را در دهان چاه انداخت تا آب بالا بکشد. بر ایوان قصر بزرگ مردی ایستاده بود و نگاهش می­کرد. او لابان بود. وقتی یعقوب را دید خندید و گفت:«خدایا شکر، او همان جوانی است که من دیشب خوابش را دیدم. او حتماً به خواستگاری دخترم آمده ...» فوری از پله­های ایوان قصر پایین آمد. با عجله به او نزدیک شد و صدا زد:»ای جوان به سرزمین ما خوش آمدی.» یعقوب که آب می­نوشید با تعجب نگاهش کرد. لابان با خوشحالی دست او را گرفت و گفت: «من لابان هستم، به این جا خوش آمدی، اکنون به قصر من بیا و مهمان من باش، چند ساعتی هست که منتظر تو هستم!» یعقوب در سرزمین حاران ماندگار شد و به زودی با دختر* لابان ازدواج کرد. کم کم خانه­ی او را بچه­های قد و نیم قد پر کردند. یکی از آن­ها یوسف بود. یوسف هم زیبا بود هم خوش سخن. او پسر راحله بود. سال­ها گذشت و یعقوب در این مدت با همسران دیگری هم ازدواج کرده بود. او دوازده پسر داشت. سرانجام یک روز همراه خانواده­ی بزرگ خود به کنعان کوچ کرد. کنعان سرزمینی زیبا در مصر بود. *البته یعوقب اول با راحله ازدواج نکرد، چون او کوچک بود. به همین خاطر لابان دختر بزرگش را به ازدواج او درآورد. بعد از 14 سال، راحله همسر یعقوب شد. این تیم مانند بقیه تیم­های ورزشی یک لباس خارج خانه و یک لباس سوم هم دارد که لباس خارج خانه آث میلانی­ها یک دست سفید با سردوشی سیاه و لباس سوم آنها یکدست مشکی با سردوشی سفید راه راه است.

[[page 9]]

انتهای پیام /*