مجله کودک 365 صفحه 8

کد : 122026 | تاریخ : 30/09/1387

لولو عباس قدیر محسنی پیرمرد با کمک عصا به سختی از پله­های اتوبوس شرکت واحد بالا آمد و جلوی آدم­هایی که بی­خیال روی صندلی­ها نشسته بودند، ایستاد. همه توی خیالات خودشان بودند و با دیدن پیرمرد یا خودشان را به خواب می­زدند، یا به بی­خیالی و خستگی. پیرمرد آرام آرام جلو رفت و کنار یک صندلی دو نفره ایستاد و به پسربچه­ای که روی صندلی لم داده بود، نگاه کرد. پسربچه کتابی توی دستش بود و همه حواسش به آن بود. پیرمرد با عصا به آرامی به پای پسربچه زد. اما پسر متوجه پیرمرد نشد. پیرمرد دوباره با عصا به پای پسر کوبید، این بار محکم تر از دفعه اول. اما پسر اصلاً توی این دنیا نبود. پیرمرد جابجا شد و دل به دریا زد و گفت: «پسرجان می­شه بلند شی من بشینم.» پسربچه سرش را از روی کتابش بلند کرد و با همه قدرت گفت: «نه» پیرمرد که خودش را آماده نشستن کرده بود» خواست چیزی بگوید که صدای مسافرها یکی یکی به گوشش خورد، به سرعت ساخت و استفاده از لوکوموتیوهای بخار در سراسر جهان معمول شد. از این وسیله نقلیه­ی جدید برای حمل و نقل بار و مسافر استفاده می­شد. این لوکوموتیو بخار در سال 1947 در هندوستان

[[page 8]]

انتهای پیام /*