مجله کودک 374 صفحه 14

کد : 122118 | تاریخ : 02/12/1387

مجید ملامحمدی حسن و مرد بیابانی نگاه مهربان حضرت محمد(ص) از نوۀ گلش حسن گرفته نمی­شد. نگاه دوستانش به آنها بود. در کوهستان باد خنکی پرواز می­کرد. کبک­ها آواز می­خواندند. حضرت محمد (ص) از حسن گفت و گفت، تا این که سرو صدای یک مرد بیابانی به گوش رسید. محمد کجاست، من با او کار دارم؟ حضرت محمد(ص) به پایین کوه نگاه کرد و گفت: «الان مردی به این­جا می­آید که با حرفهای درشتش تن شما را می­لرزاند...» مرد بیابانی آمد. نه سلام کرد، نه لبخند زد. فقط با حرص زیاد گفت: «محمد کدام یک از شماهاست؟» حضرت محمد (ص)گفت: «من هستم.» مرد بیابانی با خشم به حضرت نگاه کرد. بعد گفت:«ای محمد! تا به حال از تو کینه­ی زیادی داشتم، اما حالا وقتی که دیدمت کینه­ام زیادتر شد.» دوستان حضرت محمد (ص)ناراحت شدند. چند نفر برخاستند تا او را تنبیه کنند، اما حضرت نگذاشت. مرد بیابانی از بد گفتن دست برنداشت. - ای محمد تو فکر می­کنی که پیامبر خدایی، اما دروغ می­گویی. تو مثل پیامبران خدا هیچ معجزه­ای نداری! حضرت محمد (ص)پرسید: «از معجزه­ی من چه می­دانی؟» تو که معجزه­ای نداری تا من بدانم. اگر داری برایم بگو؟ حضرت محمد (ص) لبخندزنان گفت: «آیا می­خواهی برایت بگویم که امروز چگونه از خانه­ی خود بیرون آمدی و در جمع قبیله­ی خود چه کردی، یا دوست داری یکی از نزدیکانم بگوید؟» مرد بیابانی با خنده­ی مسخره به مردها نگاه کرد و جواب داد «بهتر است که یکی از نزدیکان تو بگوید.» حضرت محمد (ص) دست بر شانه­ی حسن گذاشت و گفت: «حسن جان برخیز و بگو!» اوتو تسلیم می­شود و حرف کاپیتان را می­پذیرد.

[[page 14]]

انتهای پیام /*