مجله کودک 376 صفحه 34

کد : 122181 | تاریخ : 17/12/1387

مینا دستش را روی پیشانی او گذاشت. پیشانی ماه داغ داغ بود. رنگ و رویش هم پریده بود. مینا یک قرص اسمارتیزی به او داد و گفت: «حالا چه کار کنم؟» ماه گفت: «من می­روم زیر پتوی ابری خودم دارم می­لرزم.» بعد رفت توی آسمان. مینا هم رفت زیر پتوی خودش. آن شب تا صبح از زمین و آسمان صدای عطسه می­آمد... «هاپچه… هاپچه...» شب بود، ماه توی اتاق مینا بود. باد خنکی گل­های باغچه را تاب می­داد. ماه گفت: «ببین چه هوای خوبی! چه شب قشنگی! برویم روبات نگهبان او را دستگیر می­کند.

[[page 34]]

انتهای پیام /*