پرنده های باغ ساعت ها آن جا می نشستند و به حرف های طوطی گوش می دادند و
به پر های خوش رنگ او نگاه می کردند . در دلشان آرزو می کردند که ای کاش ما هم
مثل طوطی رنگ های زیبا و قشنگ داشتیم . کاش خدا ما را هم زیبا و دوست داشتنی
می آفرید .
در بین تمام پرنده های باغ ، کلاغ سیاه کوچولویی بود که همیشه روی
نزدیک ترین درخت در کنار طوطی می نشست و بدون اینکه حرفی بزند
یا قارقاری کند ، با علاقه به کار هایی که طوطی انجام می داد نگاه
می کرد . بعضی وقت ها آنقدر حواسش پرت می شد که یادش
می رفت گرسنه شده است و باید غذا بخورد .
کلاغ سیاه کوچولو به نوک زیبا و قرمز رنگ طوطی نگاه می کرد ،
به چشم های زیبای او خیره می شد . آنقدر پر های قشنگ و رنگارنگ طوطی
برایش جالب بود که دیگر هیچ چیز را بجز رنگ های سبز و قرمز و زرد و آبی
نمی دید . به تها چیزی که فکر می کرد رنگ های شاد بود ، رنگ های
زیبا ، رنگ هایی که خودش نداشت . رنگ هایی که حداقل از
رنگ سیاه ، خیلی زیباتر بودند . کلاغ سیاه کوچولو
سرتاپا سیاه بود ، پرهایش ، سرش ،
نوکش ،پاهایش و دمش همه سیاهِ سیاه
بودند ،رنگی که طوطی
نداشت .
کلاغ سیاه کوچولو
همیشه از خودش
می پرسید : چرا سرتا
پای من سیاه است
و طوطی این همه
•موضوع تمبر:نظامی(پرو)
قیمت:2 سناتوو
سال انتشار:1935
[[page 34]]
انتهای پیام /*