مجله کودک 388 صفحه 9

کد : 122419 | تاریخ : 06/04/1388

روی عدل و انصاف بود، نه از روی علم و دانش. یک شب در شهر اتّفاق عجیبی افتاد: در یکی از کوچه­هایشهر، دزدی از دیوار خانه­ای بالا رفت و خودش را به پنجرة بلند خانه رساند. امّا همین که دستش را به چارچوب پنجره گرفت، چارچوب که لقّ شده بود، از جا روی زمین افتاد ودزد یک پایش شکست. آه . نالة دزد به آسمان رفت و همان­طور که چارچوب شکستة پنجره در دستش بود و آخ و اوخ می­کرد، لنگ­لنگان از آنجا دور شد. صبح فردا، همین که آفتاب سر زد، دزد پا شکسته،با همان چارچوب شکسته به حضور قاضی شاغولرسید و همین که از در وارد شد، داد و هوارش به آسمان بلند شد که: (( ای قاضی وای حاکم!چه نشسته­ای که ستم و بیداد بزرگی به من رسیده! آیا کس یهست که حقّ مرا بگیرد؟ )) شاغول، نگاهی به سر تاپای دزد انداخت و با تعجب پرسید: (( چه شده؟چه اتّفاقی افتاده؟!)) دزدّصدایش را با آه و ناله بیشتر مخلوط کرد و گفت: (( آخر این چه وضعی است؟چرا مردم چارچوب پنجرظ خانه­هایشان را قرص و محکم نمی­سازند تا وقتی من می­خواهم آن را بگیرم و از پنجره وارد شوم، نیفتم و پای نازنیم نشکند؟!)) قاضی کمی روی تختش جابه­جا شد و با تعّجب گفت: (( تو از پنجره داخل خانه می­شوی ؟!)) دزد گفت: (( چارة دیگری ندارم. آخرمن دزد هستم!)) قاضی،کمی راحت­تر روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید و گفت: (( آهان! که این­طور!.. خب ببینم خانه آن دشمن ستمکار کجاست؟ می­توانی به مانشان بدهی؟)) دزد، نشانی خانه را به قاضی داد. قاضی فوراً دو نفر مأمور مسلح به نشانی صاحبخانه فرستاد تا او را به دادگاه بیاورند ... ( ادامه دارد ) موضوع تمبر: طراحی هنری قیمت: 2 کروز سال انتشار: 1920

[[page 9]]

انتهای پیام /*