مجله کودک 388 صفحه 14

کد : 122424 | تاریخ : 06/04/1388

راز سنگ مرداب نوشته: آرکادی گایدار ترجمه : ع. دانا قسمت آخر خبر پیروزی سربازان میهن خیلی لذّت بخش بود. از شدّت خوشحالی، درد و بیماری خطرناکم را فراموش کردم و از جا پریدم. کشور ما آزاد شده بود. همه دست­های یکدیگر را گرفتیم و شروع کردیم به شادی و پایکوبی. پسرم! من خیلی رنج و سختی کشیده­ام. ولی برای همة آنها هدف داشته­ام. همة آنها با شرافت و پاکی همراه بوده است. تو این چیزها را خوب می­فهمی، نه؟ حالا به من بگو کدام خوشبختی برای ما از شادی داشتن یک میهن آزاد و مستقل، بهتر است ؟وقتی من خوشبخت باشم، دیگر چه احتیاجی به یک زندگی تازه دارم؟ چرا باید آرزو کنم که دوباره جوان بشوم؟ هان؟! )) پیرمرد، نفس عمیقی کشید و ساکت شد. آن وقت پیپ خود را از جیب جلیقه­اش درآورد و روشن کرد. ایواشکا به آرامی گفت: (( پدر بزرگ؛ راست می­گویید. حق با شماست، ولی ... )) ـ ولی چه؟ ـ آخر من برای رساندن این تخته سنگ به بالای تپّه خیلی زحمت کشیدم. نمی­دانید چه­قدر سخت بود ... در حالی که می­شد آن را بگذارم همان جایی که بود، بماند. حالا این همه زحمت من چی می­شود؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: (( غصّه نخور پسرم! کار تو قشنگ بوده. ولی حالا بیا بگذاریم سنگ همین جا توی دید مردم باقی بماند. خودمان هم از دور تماشا می­کنیم تا ببینیم چه اتفاقی می­افتد. تو هنوز خیلی جوانی. می­توانی تا سال­های زیادی ماجرای این سنگ داغ را دنبال کنی. مگر نه؟ )) سال­ها از آن ماجرا گذشته است. موضوع تمبر: نبرد ورشو قیمت: 12 کروز سال انتشار: 1944

[[page 14]]

انتهای پیام /*