مجله کودک 392 صفحه 33

کد : 122619 | تاریخ : 30/04/1388

اول­ها، من و بابا بیشتر مامان - پری را می­دیدیم، اما کم­کم کار او آن­قدر زیاد شد که بیشتر وقت­ها بیرون از خانه بود. او مثل همه­ی پری­های دیگر، همیشه در حال سفر کردن بود. کارهایش هم مثل پری­های دیگرهیچ وقت تمامی نداشت. برای همین، دلم برای مامان می­سوخت، ام بابا از شنیدن این حرف­ها خنده­اش می­گرفت. او اصلاً باورش نمی­شد که زنش یک پری باشد. من و بابا دیگر مامان را نمی­دیدیم. اما بابا می­گفت که بعضی از شب­ها، مامان مثل یک روح می­آید و می­رود. راست می­گفت. من خودم یک بار، نصفه شب از خواب پریدم و مامان را دیدم که با یک لباس صورتی بلند، از این اتاق به آن اتاق می­رفت و با زبانی عجیب و غریب، آواز می­خواند. کم­کم مامان یاد گرفت که هر کاری با ما دارد، روی کاغذ بنویسد. بعضی روزها وقتی من و بابا از خواب بیدار می­شدیم، می­دیدیم که مامان برای ما یادداشت گذاشته است. مثلاً یک بار که مریض شده بودم، مامان برایم نوشت: (( عزیزم! نصف شب آمدم بالای سرت، خواب بودی. من هم سه بار تو را بوسیدم و آن وقت، موضوع تمبر: روز آزادی فرانسه قیمت: 15 واحد سال انتشار: 1950

[[page 33]]

انتهای پیام /*