مجله کودک 397 صفحه 10

کد : 122684 | تاریخ : 17/06/1388

یکی پشت سر گذاشت. به خانهی عبدالله رسید بوی محمّد در کوچه پیچید و مشام آمنه را نوازش داد. آمنه، سراسیمه بیرون دوید. چهرهاش از شادی و هیجان گل انداخته بود. با دیدن حلیمه فریاد زد: - محمّد! با شنیدن این صدا، محّمد روی خود را برگرداند و با اوّلین نگاه، مادر را شناخت. خود را از آغوش حلیمه جدا کرد و در آغوش آمنه پنهان شد. تپش قلب آمنه، سرعت گرفت و اشک شوق در چشمهایش حلقه زد. حلیمه، با نگاهی تشنه و مشتاق به این مادر و فرزند خیره شده بود و با حسرت آب دهانش را فرو میداد. به زحمت سعی کرد در شادی این مادر شریک بشود و اندوه تلخ خود را از دوری طفل، فراموش کند. آمنه، با دنیایی لّذت و شادی محمّد را در آغوش فشرد و مشغول نوازش او شد. محمّد، چون در آغوش مادر آرام گرفت، زبان به سخن باز کرد و کلماتی که شیرینی عسل، بر زبانش جاری شد: - مادر! من چوپانی را دوست دارم! حلیمه، با خندهای بلند، امّا پر از محبّت و شادی، نبال سخن محمّد را گرفت و گفت: - بانوی من! باور کنید پسرتان به قدری آرام و بیآزار بود که حتّی شوهرم «حارث» هم برای اوّلین بار در عمرش، از جدایی او غصّهدار شد. آمنه، با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: - پدر بزرگش هر روز از محمّد حرف میزند. خیلی دوستش دارد. نگاهش کن حلیمه! تو را خدا نگاهش کن!... کاملاً شبیه پدرش شده!... محمّدم! پسرم نازینم! بالاخره به آغوش مادرت برگشتی!.... خوش آمدی پسرم... خوش آمدی!.... (ادامه دارد) موضوع تمبر: درخت پرتغال قیمت: دو واحد سال انتشار: 1902

[[page 10]]

انتهای پیام /*