مجله کودک 400 صفحه 9

کد : 122771 | تاریخ : 28/06/1388

سفر به یادماندنی برای اولین بار بود که پسر خردسال آمنه آن همه آب را در یک جا جمع میدید. وقتی که آب برکه، از همهسو بدنش را در آغوش گرفت، احساس خوشایندی تمام وجودش را پر کرد. احساسی که شاید در همهی عمرش، هرگز آن را فراموش نکرد! محمّد، چشمهایش را با لذّت و خوشی بست و برای لحظهای سرش را به زیر آب برد. حالا، همه طرف او فقط آب بود و آب بود و آب! چشمهای نگران آمنه، از دور، محمّد را نظاره میکرد. در این چشمها، اشک و لبخند با هم درآمیخته بود1 روزهای شیرین و پرخاطره، یکی بعد از دیگری سپری میشدند. زندگی در یثرب، با همهی لحظهها، اتفّاقها و منظرههایش برای محمّد، شیرین و دوستداشتنی بود. در اینجا همه چیز برای او زیبا بود. همه چیز پر از خوبی و لطف و لذّت بود. بازی با بچّههای یثرب، تماشای کبوترهای خاکستریرنگ نوک سرخی که بر فراز نخلها میپریدند، نشستن پای صحبت داییها، خالهها و بقیهی بزرگترهای فامیل... همهی روزها، و لحظهها پر از شادی و لذّت بود. مگر یک روز، روزی که آمنه، دست کوچکش را در دست خود گرفت و او را به آرامگاه خاموشان برد. در آنجا محمّد دید، که سطح زمین، به فاصلههای اندازه هم، سنگچین شده است و جز سنگهای نیمهصاف کبودرنگی که با نظم و آرایشی معیّن کنار هم چیده شدهاند. هیچ نشانی بر زمین هموار دیده نمیشود. و در همانجا که ناگهان آمنه خود را روی یکی از سنگهای کبودرنگ انداخت و هایهای گریه را سر داد. محمّد، با شتاب به سوی مادر دوی و به صورت او نگاه کرد. جویباری از اشک، از چشم مادر سرازیر شده و تمام صورتش را خیس کرده بود. سر مادر را در بغل گرفت و بیآنکه خودش بداند، دو قطره اشک درشت از چشمهایش بیرون جهید. در میانهایهای گریهی مادر، پرسید: - مادر!... چرا گریه میکنی؟ مگر چه شده است؟ اینجا کجاست؟ موضوع تمبر: مراسم مذهبی برمه قیمت: 10 واحد سال انتشار: 1946

[[page 9]]

انتهای پیام /*