مجله کودک 400 صفحه 10

کد : 122772 | تاریخ : 28/06/1388

آمنه، از پشت هالهی لرزان اشک، به چهرهی محمّد خیره شد و با صدایی بغضآلود گفت: - پسرم! اینجا... اینجا مزار پدر توست! پدرت، عبدالله، زیر این خاکها خوابیده است! و در این شهر مرد!... محمّد، با حیرت به مادر نگاه کرد و غصّهدار گفت: - پدر من؟ آمنه، سرش را تکان داد و در میان مویهو زاری گفت: - آری عزیزم، پدر تو! عبدالله ما! عبدالله عزیز و مهربان ما... او خیلی زود مرد... خیلی زود رفت و ما را تنها گذاشت، بیآنکه حتّی یک بار تو را دیده باشد!... چهقدر با اشک چشمهای منتظرم راههای مکّه را شستم، تا بلکه او برگردد!... امّا افسوس!... افسوس! بغض، دوباره گلوی آمنه را در چنگ خود گرفت. حالا دیگر این تنها آمنه نبود که میگریست. اشک اندوه و ماتم، از چشمهای کوچک و شفاف محمّد سرازیر شده بود و صورت مهربانش را شستوشو میداد. او برای پدری گریه میکرد که هرگز او را ندیده بود. امّا فهمیده بود که باید باشد، فهمیده بود که باید مهربانی دیگر، جز مادرش و پدربزرگش میبود تا سایهی مهربانی خود را بر زندگی او بگسترد. روی خاک نشست و رطوبت نشسته بر آن سنگکبود را که حاصل باران اشک بود، با دستهای کوچکش پاک کرد. انگار داشت بر سر پدرش، دست نوازی میکشید! در این حال، سخنی از میان لبهایش جاری شد که تا عمق دل آمنه نفوذ کرد و یکباره اشکهایش را بند آورد. - مادر، گریه نکن! دوباره او را خواهی دید. من هم دوباره او را خواهم دید! هنوز نگاه آمنه با بهت و حیرت به چهرهی پسر خیره بود که محمّد دست مادر را رفت و او را از سر خاک پدر بلند کرد. آمنه، بیاختیار تسلیم رأی او شد. و ناگهان احساس کرد که دلش آرام گرفته است. در طول راه بازگشت، آمنه، دربارهی عبدالله با پسرش حرف میزد، و محمّد سراپا گوش بود. آن روز، محمّد، برای اوّلین بار معنای یتیم بودن را با عمق وجودش حس کرد، و آن را تا آخر غمر هرگز از یاد نبرد. (ادامه دارد) موضوع تمبر: مرد و زن جوان برمهای قیمت: 20 واحد سال انتشار: 1962

[[page 10]]

انتهای پیام /*