مجله کودک 406 صفحه 9

کد : 122947 | تاریخ : 09/08/1388

ابوطالب، وقتی باران یکریز اشک­های محمّد و گریۀ بی­امان او را روی بستر پدربزرگ دید، آرام جلو رفت و دست او را گرفت و از اتاق بیرون برد، در حالی که سعی می­کرد با زبانی گرم و مهربان دلداری­اش بدهد. امّا ناگهان محمّد از دست او فرار کرد و دوباره به داخل اتاق دوید. راهش را از میان عمّه­هایش باز کرد و زود خودش را به بستر عبدالمطّلب رساند و در کنار بدن بی­جان او زانو زد. این منظره، مانند خنجری در دل پُر درد عمّه­ها فرو رفت و صدای گریه و زاری و نوحه­خوانی آنها را به اوج رساند. اتاق، یکپارچه عزا و ماتم شده بود. ابوطالب، تا چند لحظه مات و مبهوت در چارچوب در ایستاد و فقط نگاه کرد. بغض سنگینی گلوی او را گرفته بود، امّا نمی­خواست جلوی خواهرها و برادرزادۀ خودش، این بغض را بشکند و گریه کند. با سختی زیاد سعی می­کرد خودش را نگاه دارد. یک بار دیگر قدم برداشت و جلو رفت تا محمّد را از کنار جنازۀ پدربزرگ دور کند... ابوطالب، محمّد را به خانۀ خود برد و در کنار پسرهای خودش، مشغول نگهداری از او شد. او به قولی که به پدر داده بود، عمل کرد و محمّد را با مهر و محبّتی پدرانه پرورش داد محمّد، برای ابوطالب، از پسرهای خودش هم عزیزتر بود و محبّتی که به او داشت، حتّی به پسرهای خودش نداشت. ابو طالب، صاحب فرزندان زیادی بود. ولی در مقابل، مال و ثروت زیادی نداشت و به سختی مخارج از عهدۀ زندگی خانوادۀ پر جمعیت خودش بر می­آمد. با این حال، او همیشه با علاقه و توجه زیادی از محمّد پرستاری و مواظبت می­کرد و همۀ سعی و کوشش خود را به کار می­برد تا به یتیم عبدالله سخت نگذرد. ( ادامه دارد ) موضوع تمبر: زندگی روستایی استرالیا ( روز استرالیا ) قیمت: 45 واحد سال انتشار: 1995

[[page 9]]

انتهای پیام /*