مجله کودک 406 صفحه 15

کد : 122953 | تاریخ : 09/08/1388

به مدرسه رسیدیم مادرم لباس­هایم را مرتب کرد، کیفم را به دستم داد، مرا بوسیده و بعد با هزار سفارش و نوازش از من جدا شد و رفت. لیلا با آن گونه­های برجسته و سرخ و آن چشمهای معصوم و غمگینش، همیشه چند قدم عقب­تر می­ایستاد تا مادر می­رفت. آن وقت به سمت من می­دوید و دست کوچکش را در دستم می­گذاشتم وبا هم وارد مدرسه می­شدیم. دیروز وقتی به خانه آمدم، تصمیم خودم را گفته بودم. می­ترسیدم مامان ناراحت شود. می­ترسیدم بگوید: (( خوب لیلا مامان نداره، تو که داری))؛ اما من باید می­گفتم. دیگر طاقت شکسته شدن دل کوچک لیلا­ی تنها را نداشتم دیگر نمی­توانستم هر صبح بغضش را ببینم و به هیچ کس نگویم. دلم را به دریا زدم و گفتم. مادر ناراحت نشد. شاید خوشحال هم شد. فردا صبح، زودتر از همیشه از خانه بیرون رفتم. وقتی لیلا به مغازه آقا جلال رسید، من هم آنجا بودم. لیلا ایستاد. نگاهی پر از سؤال به من انداخت و گفت: (( پس مامانت؟)) در حالی که از کیفم برای هر دو نفرمان لقمۀ نان و پنیر در آوردم، گفتم: از امروز فقط من و تو هستیم. لیلا خندید. وقتی به مدرسه رسیدیم، لباسهایش را مرتب کردم، کیفش را دستش دادم و سفارش کردم: (( بعد از مدرسه حتماً منتظر من بمان )). لیلا دیگر بغض نداشت. چانه مقنعه­اش را پایین کشید و محکم مرا در آغوش گرفت؛ درست مثل وقتی که مادرم از مسافرت برگشته بود و من در آغوشش پریدم. من مامان کوچک لیلای تنها بودم و لیلا دیگر تنها نبود. موضوع تمبر: زن زلاندنو قیمت: یک واحد سال انتشار: 1902

[[page 15]]

انتهای پیام /*