مجله کودک 407 صفحه 3

کد : 122985 | تاریخ : 16/08/1388

دستهای کوچک دعا دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بینالمللی «دستهای کوچک دعا» است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار میشود و دعاهای بچههای دنیا را جمعآوری میکند و برگزیدگان را به تبریز دعوت میکند و به آنها جایزه میدهد. دعاهایی که میخوانید از بچههای ایران است. ـ بسمالله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو میخواهم که برادرم به سربازی برود و آن را با تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه میخورد و میگوید کی کارت پایان خدمت میگیری؟ (حسن ترک / 8 ساله) ـ ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند تا من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله) ـ خدایا! کاری کن که وقتی آدمها میخوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله) ـ خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا میکنم در سال جدید به این سوالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله) ـ خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله) ـ ای خدا! کاری کن که دزدان کر شوند. ممنونم! (صادق بیگزاده / 11 ساله) ـ خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو میخواهم که به پدر و مادر همه بچههای تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی «اکس جید» را بخریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانهیمان مانند بچههای سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله) ـ دلم میخواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژلهای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله) ـ خدایا! شفای مریضها را بده. همچنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم. انشاءالله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله) ـ خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله) ـ خدایا! تمام بچههای کلاسمان زن داداش دارند، از تو میخواهم مرا زندادادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله) ـ ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد. اما پدرم به دلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم میرسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله) ـ ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم. از تو خواهش میکنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله) ـ خدایا! ماهی مرا زنده نگهدار و اگر مُرد پیش خودت نگهدار و انشاءالله من بتوانم خدا را بوس کنم. (امیر حسام سلیمی / 6 ساله) ـ خدایا! دعا میکنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله) ـ ای خدا! من بعضی وقتها یادم میرود به یاد تو باشم، ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله) ـ خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونهها را میزدیم و فرار میکردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر، چون من امسال دیگه این کارو نمیکنم! (دلنیا عبدیپور! 10 ساله) خاطرات یک آدامس من یک آدامس هستم. روزی نو، خوشمزه و خوشبو، بودم که یک دختر کوچولو آمد به مغازه و مرا خرید. او مرا در جیبش گذاشت و سوار یک اتوبوس شرکت واحد شد. بعد از چند دقیقه مرا در دهانش انداخت و جوید و جوید تا طعم من از بین رفت. وقتی به مقصد رسید، مرا روی صندلی اتوبوس چسباند و پس از آن رفت. همان موقع یک خانم حدوداً 20 ساله روی صندلی نشست. مانتوی او هنوز بوی نویی میداد. من خیلی سعی کردم به او نچسبم، اما دست خودم که نیست. به او چسبیدم و به خانهاش رفتم. البته قبل از خانه به سوپرمارکت و سبزیفروشی هم رفتیم. بیچاره دختر خانم خبر نداشت که من پشتش هستم. وقتی رسیدیم خانه، مادرش من را دید. راستش از خجالت کم مانده بود آب بشوم، اما خُب نشدم. مادر آن دختر خانم که طبق چیزهایی که شنیده بودم، اسمش هاله بود. مانتو را از دخترش گرفته و به ماشین لباسشویی انداخت و به این ترتیب من میان لباسهای چرک قرار گرفتم. حالا ماشینلباسشویی روشن شد. ت... ت... ت... ت... تر ماشین همانطور کار میکرد و من در آب سرد بیشتر فرو میرفتم. مقدار زیادی مایع لباسشویی خوردم و فکر کردم اگر کمی دیگر آنجا میماندم، حتماً خفه میشدم. وقتی بیرون آمدم، بیهوش بودم. وقتی حالم بهتر شد، فهمیدم که هنوز روی آن مانتو چسبیدهام. پس مادر هاله مشغول کار دیگری شد! او اتو را گرم کرد. یک کاغذ روی من گذاشت و اتو را روی من گذاشت. انگار من را با ساطور شقّه شقّه میکردند. آن اتوی بیادب توانست دستها و پاهای مرا بکند. اما سر من هنوز روی مانتو چسبیده بود! مادر با یک چاقو من را کامل تراشید و در سطل آشغال انداخت. این بود آخر و عاقبت کار من! فرانک میرآقایی، 13 ساله از تهران لطیفه «کریم خان زند» معلم: «چند مورد از اقدامات کریم خان زند را بگو؟» شاگرد: «اضافه کردن 4 صفحه به کتاب تاریخ ما!» «کتلت سوخته» مرد: «زن، چرا این کتلتها آنقدر بد مزه است؟» زن: «کمی از آن سوخت به آن پماد سوختگی زدم!» «فرشاد» به یکی میگن با فرشاد جمله بساز میگه: «روح غضنفر شاد.» «کانال سوئز» معلم: «کانال سوئز چیست؟» شاگرد: «ببخشید تلویزیون ما این کانال را نمیگیرد!» فردین علومی از زنجان · مقدمه کره زمین تنها جایی است که آدمی میتواند بر روی آن زندگی کند. این کره بزرگ با دمای متعادل و اکسیژن کافی به همراه آب و خاک، مناسب، بهترین مکان زندگی انسان است. در کتاب در مجله این هفته میخواهیم شما را با 20 نکته مهم دربارهی زمین آشنا کنیم. این نکات خواندنی، علمی و جالب هستند.

[[page 3]]

انتهای پیام /*