مجله کودک 407 صفحه 37

کد : 123019 | تاریخ : 16/08/1388

مهران: «بیا این کتاب را با هم ببینیم...» الیاس: «چی شده؟ دنبال چی میگردی؟» ـ: «چیزی کم دارد... این بز زنگوله پا، این حبه انگور، این هم گرگ بدجنس، پس شنگول و منگول کجا هستند؟» ـ : «آخرش کار خودش را کرد.» ـ : «گرگ بدجنس را میگویی؟» ـ : «نه، ولی فکر میکنم بدانم کچا هستند.» الیاس: «پاک آبرویم رفت. چرا بدون اجازه دستبه کتابها زدی؟ آنها امانت بودند.» الناز: «مگر فهمید؟» الیاس: «حالا شنگول و منگول را بده تا زودتر ببرم.» الناز: «شنگول و منگول؟...» مهران: «میبینید، همه چیز برجسته است. این طوی من هم میبینم. این خانه آنهاست و این اطراف خانهشان. اینها هم عروسکهای قصه هستند... حالا، الناز خانم، هر کدام را میخواهید بردارید.» الیاس: «نه، تعارف نکن! کتاب ناقص میشود.» الناز: «مهران، لطفاً مراقب آنها باش...» شنگول جان، منگول جان، عروسکهای عزیزم خداحافظ! یادتان باشد که از گرگ بیرحم نترسید و دیگر گول او را هم نخورید! هر وقت کمک خواستید، من این جا در طبقهی پایین هستم. آن که ه میشه به یاد شماست، الناز.» الیاس: «الناز بیا تو، دیگر بس است!» الناز: «چشم، یک کم صبر کن.» الیاس: «این کارها چیست که میکنی؟ این حرفها جیست که میزنی؟ آخر من به تو چه بگویم...؟» الناز: «الیاس، گوش کن!... صدای مهران است، مرا صدا میزند... الیاس ببین، همه آنها برگشتند.» مهران: «قابلی ندارد!» میشوید. در این نقاط اگر سوزن را هم بیندازید به زمین نمیرسد. جنگلهای انبوه محل زندگی انواع جانداران هستند.

[[page 37]]

انتهای پیام /*