مجله کودک 410 صفحه 27

کد : 123097 | تاریخ : 07/09/1388

خانم سفیدپوش بودند. بوی آمپول و شربت سینه می آمد. عمع خوابیده بود. هیچ بچه ای هم پیشش نبود. آه و ناله هم می کرد و سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند. مادرم عمه خدیجه را بوسید و گفت: پس بچه ها؟ عمه همینطور ناله می کرد. خانم سفید پوش گفت: توی دستگاه هستند. گفتم: توی دستگاه؟ خانم سفیدپوش به من گفت : بچه هایی که زودتر از بچه ها یدیگر به دنیا بیایند و کمی هم کوچکتر از بچه های دیگر باشند می روند توی دستگاه. گفتم: وای نازنازیا! حتما اینقدر صدای بوق ماشین شنیدند که زودتر پریدند بیرون تا بروند توی این دستگاه خانم سفیدپوش خندید. ب مامان گفتم: مامان این خانم سفیدپوش ، دوست عمه است؟ مامان خندید و گفت: منظورت خانم پرستار است؟ گفتم : بله مامان! مامان گفت : بله خانم پرستار ما را برد به یک جایی که همه اش بچه بود. اولش فکر کردم چه بچه های نازی! ولی زیاد هم ناز نبودند. مثل جوجه اردک بودند با کله های فندقی! پوستشان مثل خمیر نانوایی بود. خیلی خیلی کوچک بودند. از تورج هم کوچکتر بودند. آن خانم ما را برد پیش دو تا صندوقچه شیشه ای توی هر کدام از صندوقچه ها یک بچه گذاشته بودند. من به یاد داستان زیبای خفته افتادم! به مامان گفتم: مامان نکند اینها منتظر پسر پادشاه هستند که بیایند آنها را نجات بدهد؟ مامان گفت: یعنی اینها دو زیبای خفته هستند؟ به خانم پرستار گفتم: کدام یکی دختر است؟ خانم پرستار یکی از بچه ها را که تپل تر و قرمز تر است که در لحظه می توان از هر اتفاقی در آن سوی زمین باخبر شد.

[[page 27]]

انتهای پیام /*