مجله کودک 416 صفحه 8

کد : 123298 | تاریخ : 19/10/1388

بر اساس افسانه ای از روسیه قسمت آخر بشقاب نقره و قلب طلا محمد علی دهقانی وقتی که خانواده ماشا، روبروی امپراتور و ملکه و دختر گمشده خودشان ماشا قرار گرفتند و از آنچه که برای ماشا اتفاق افتاده بود، باخبر شدند، اشک شوق در چشم های پدر و مادر حلقه زد و از خوشحالی به گریه افتادند. دو خواهر بزرگتر ماشا هم ، با دیدن ماشا، که زنده و زیبا و شاداب روبروی آنها ایستاده بود، سخت تعجب کردند و سرهای خود را با شرم به زیر انداختند. طولی نکشید که بغض دو خواهر گناهکار ترکید و صدای گریه آنها تالار قصر را پر کرد. آنها با خواهش و زاری روی پاهای ماشا افتادند. و از او خواستند که آنها را ببخشد. پادشاه بدون اعتنا به گریه و زاری دو خواهر بر سرشان فریاد کشید: "بس کنید! حالا بشقاب نقره ای و سیب سرخ را به من بدهید، ببینم!" پدر ماشا جلو رفت و سیب سرخ را به امپراتور تسلیم کر. امپراتور در حالی کمه با تعجب سیب و بشقاب اسرارآمیز را نگاه می کرد ، آن را به طرف ماشا گرفت و با لبخند گفت:" بیا عروس گلم! هنرت را نشان بده ببینم!" ماشا با احترام سیب سرخ و بشقاب نقره ای را از پادشاه گرفت. دو زانو روی زمین نشست. سیب سرخ را روی بشقاب گذاشت و ورد جادویی مخصوص را خواند. ناگهان سییب سرخ روی بشقاب سیمای اسب حالت ظاهری چهره اسب در یکی از این 5 حالت تقسیم بندی می شود: چهره سفید

[[page 8]]

انتهای پیام /*