مجله کودک 416 صفحه 15

کد : 123305 | تاریخ : 19/10/1388

چه دردی می خورد؟ اصلا به درد می خورد یا نه؟ گفت: بله به درد می خورد به درد خیاط ها و دکترها می خورد. گفتم: مگر دکترها هم باید خیاطی یاد بگیرند؟ خاله گفت: بله باید یاد بگیرند و خندید و دوباره گفت: خیاطی دکترها یعنی بخیه زدن. یک روز داشتم بازی می کردم؛ خوردم زمین لباسم پاره شد یک چیزی هم رفت توی دستم خیلی تیز و کوچک بود نمی شد دید . خاله آمد و گفت: حالا لباست خراب شده می خواهم آن را بخیه بزنم. یک قیچی آورد نخ های اضافی را برید و یک سوزن هم آورد و شروع کرد به خیاطی کردن. خاله گفت: لباست زخمی شده باید زخمش را ببندم! گفتم: خاله انگشتم می سوزد! خاله تندی رفت و یک چیز قرمز رنگ آورد و روی انگشتم ریخت و یک سوزن توی دستش گرفت و گفت: یک خار کوچک رفته توی انگشتت. چشمهایت را ببند. من بستم. انگشتم خیلی سوخت. یک جیغ کشیدم. خاله گفت: حالا نگاه کن. من با این سوزن یک خار از توی دستت بیرون آوردم. گفتم: عجب سوزن بدی! خاله گفت: عجب خار بدی! این سوزن که گناهی ندارد. من دلم می خواست خیاطی و جراحی یاد بگیرم ولی همه اش حرف های مامان بزرگ توی گوشم بود. "نکن! دست نزن! خطرناک است!" گفتم: خاله ! اخه مامان بزرگ خیلی از سوزن بد می گوید! خاله حرفی نزد. او به من یاد داد که آن یکی آستینم را چطوری بدوزم. من سوزن خوبی ! من داشتم از خاله خیاطی یاد می گرفتم. سوزن را توی دستم گرفتم. چقدر نازک بود! سوزن نخ کردن را هم یاد گرفتم عجب کار شیرینی! گفتم: خاله! خیاطی فقط مال دخترهاست! خاله گفت: مهم این است که دنیارا چطوری ببینی! خاله. سوزن را جلوی چشمهایش گرفت و گفت: دیدن دنیا از این سوراخ ریز چقدر زحمت دارد نه؟! گفتم: یه کله معلق خوب بزنم؛ شاید بد نباشد. من یه کله معلق خوب زدم؛ خاله خیلی خندید. اسب خشمگین به این صورت سر خود را تکان می دهد.

[[page 15]]

انتهای پیام /*