
امیرمحمد لاجورد
قسمت دوم
وضعیت اورژانسی منوچهرخان
هفته پیش گفتم که مامان سر ماجرای منوچهرخان چقدر دعوام کرد. البته بابابزرگ و مامان بزرگ معتقد بودند که مامانم
حق داشته تا ناراحت شود. به هر حال موضوع مهم این بود که هنوز پای منوچهرخان خوب نشده بود.
چارهاش این بود که
مامان رو راضی کنم
تا منوچهرخان را به
دامپزشکی ببریم.
به همین خاطر هی
به سراغش میرفتم
و با زبانهای مختلف
ازش میخواستم که...
مامان: «چند بار
بگم، نه نه نه،
فاطمه اینقدر
سر به سر من
نذار. امروز
به اندازه کافی
دلمو لرزوندی
برو ببینم...»
اما مگه مامان راضی میشد. به همین علت بود که
مامان بزرگم رو شیر کردم و فرستادمش پیش
مامان تا بلکه اون بتونه مامان رو راضی کنه.
مامان: «آخه شما دیگه چرا مادر؟ از
شما بعیده، همینمان مانده دراز دراز
بلندشیم و یه مورچه رو ببریم دکتر و
اسباب خنده مردم بشیم. از دست این
فاطمه، سرم داره میترکه.»
عجب دوره و زمانهئیه. یعنی هیچکس
تو این دنیا نیست که بتونه به
اون مورچه بیچاره کمک
کنه. نه مامان بزرگ، نه
بابابزرگ، نه مامان. بابا
هم که تا ظهر نمیاد. آها
احمدرضا، همسایه برای
این-جور وقتها خوبه دیگه.
فاطمه: «بدو برو
میکروسکوپ و
بقیه تجهیزات رو
آماده کن میخوام
یه مریض بدحال رو
بیارم پایین. فکر کنم
یه عمل سخت جراحی
در پیش داریم.»
نمای عقب
طراحی خاص عقب موتورسیکلت با چراغهای هشداردهنده دوگانه
[[page 38]]
انتهای پیام /*