مجله کودک 464 صفحه 36

کد : 125005 | تاریخ : 04/10/1389

کمال از مامانش خواست اجازه بده تا ذغال را پیش مش موسی ببره. اما مامان که به این آسانی­ها رضایت نمی­داد؟ یک­بار می­گفت تا پشت گدار خیلی راهه، یک بار می­گفت به شب می­خوری، یک­بار ... اما ... مامان: (( پس با هم برید که تنها نباشید. لباس گرم هم بردارید که شب هوا سرد میشه. کمال از جا پرید: ((من رفتم. به جمال و جلال هم بگید از پشت سرم بیایند.)) مدت زیادی راه رفتند. کمال: (( یک کم صبر کنیم تا ذغال استراحت کنه. خسته شده.)) جلال: (( اون که همش توی بغل تو بود. اصلا راه نرفته. منم که خیلی خسته شدم. پاهام خیلی درد گرفته.)) کمال: (( ذغال ناخوشه. تو که نباید خودتو با ذغال یکی کنی.)) راه طولانی بود. اما عاقبت رسیدند به جایی که شب­ها مش موسی گوسفندها را برای استراحت می­آورد. جلال: (( من که دیگه اصلا جان نداشتم. چه خوب شد رسیدیم. حالا تا کی باید منتظر بمانیم.)) کمال: (( چیزی به تاریکی نمانده. صبر داشته باشین. فقط دعا دعا کنین ذغال خوب بشه.)) جلال: (( این همه ما حیوان داریم، چقدر ذغال ذغال می­کنی؟)) کمال: (( دلت میاد این جوری بگی؟ ذغال فرق می­کنه. اون که غیر از من کسی را نداره.)) جمال: (( آقا معلم من می­گه خدایی که این حیوان­ها را آفریده خیلی دوستشان داره. خودش مواظبشانه. خدا خیلی بیشتر از تو ذغال را دوست داره. اگر هم یک وقت یک حیوان از دست بره حتما قسمتش بوده خدا که خودش بهتر می­دانه.)) کمال: (( حالا به جای این حرف دعا کنین.)) زمین هر 93/23 ساعت یک چرخش به دور خود انجام میدهد. به این چرخش، یک دوره شبانهروز گفته میشود. ما چرخش زمین را حس نمیکنیم، زیرا زمین نیز برگرد خورشید میچرخد.

[[page 36]]

انتهای پیام /*