مجله کودک 465 صفحه 38

کد : 125051 | تاریخ : 11/10/1389

فنجان­ها را که دیدم بال درآوردم. فروشنده: (( یکی­یکی همه را ببین که سالم باشند . نبری بشکنی بعد بیایی و بگویی شکسته داشت.)) امین: (( احتیاجی نیست. من فقط یکی از آن­ها را می­خواهم.)) - : (( یکی که نمی­شود. سرویسش را که نمی­توانم ناقص کنم. اگر می­خواهی باید یک دست کاملش را ببری .)) ـ : (( ولی من پول همه­اش را ندارم، فقط یکی می­خواهم. بفرمایید این پول بقیه فنجان­ها را هم می­توانید به بچه­های دیگریکه تو بازی فنجان می­شکنند بفروشید. در هیچ بازی که یکدفعه شش تا فنجان با هم نمی­شکنند!)) فروشنده: (( بگیر بچه جان، پولت را بگیر.سر به سر من هم نذار، اگر خواستی خرید کنی با بزرگ ترت بیا.)) هی من گفتم و او قبول نکرد فایده­ای نداشت، باید فکر دیگری می­کردم. این جور مواقع آدم باید ... عقل خودش را به کار بیندازد. پیش خودم فکر کردم اگر بتوانم تعدادی مشتری پیدا کنم که هر کدام­شان یکی از این فنجان­ها را بخواهد، مشکل حل می­شود. به این می­گویند نبوغ. امین: (( بدو، بدو، آتش زدم به مالم فنجان،فنجان، فنجان عالی دارم ...)) اما هر چه داد زدم، هیچکس پیدا نشد که بگوید چند؟ چرا هیچ کس به فنجان احتیاج نداشت؟ امین: (( آقا، آقا، ببینید چه فنجان­های خوشگلی. اگر فقط یک دانه از آن­ها بخرید و ببرید خانه­تان، خانم­تان خیلی خوشحال می­شود. آقا: (( تو با این قدت فروشنده این مغازه­ای؟)) امین: (( نه بابا. من هم مثل شما مشتری­ام. یکی از این­ها را من می­خرم، آقائی کنید پنج تایش را هم شما بخرید.)) - : (( سلامت باشی پسرم،ما چای را تو استکان می­خوریم.)) سفینههای سرنشیندار و مسافرتهای فضایی با انسان حداکثر تا کره ماه انجام شده است. قرار بود سال 2005، اولین انسان به کره مریخ اعزام شود که به دلایلی این کار انجام نگرفت.

[[page 38]]

انتهای پیام /*