مجله کودک 468 صفحه 8

کد : 125153 | تاریخ : 02/11/1389

قصّههای زندگی امام خمینی علی، پدربزرگ و درِ همیشه باز علی کوچولو، گاهی نیمههای شب بیدار میشد و از مادرش میپرسید: «مامان! صبح شده؟» میخواست بفهمد که پدربزرگش بیدار شده است یا نه. تمامِ فکرش این بود که پیش امام برود. همین که چشمهایش باز میشد، در را باز میکرد و به طرف اتاق امام میرفت. بعد از ظهرها پدر و مادرِ علی مواظب بودند که پسر کوچکشان به طرف اتاق امام نرود، چون وقت استراحتِ امام بود. یک روز مادرِ علی کوچولو در خانه نبود و او را پیش خدمتکار خانه گذاشته بود. علی هم سرِ خدمتکار را گرم کرد و یواشکی پیش پدربزرگ رفت. نزدیک غروب، که امام به حیاط آمد تا قدم بزند، فاطمه خانم، مادرِ علی، را دید و به او گفت: «من امروز بعد از ظهر نخوابیدم.» فاطمه خانم با تعجب پرسید: «چرا؟» امام در جواب گفت: «داشت خوابم میبرد که یک دفعه در به هم خورد و علی آمد پیش من و شروع کرد به حرف زدن و بازی کردن. من هم با او حرف زدم و بازی کردم. بعد از مدتی چرخ دوچرخههای اولیه از لاستیک توپر ساخته میشد. این کار باعث کندی در حرکت و نرم نبودن حرکت دوچرخه میشد. از سال 1881 میلادی، «جان دانلپ» لاستیکی را اختراع کرد که تویی آن با باد پر میشد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*