
امیرمحمد لاجورد
بابابزرگ
همه چیز را دیده بود
یکی نیست به من بگوید بچه، چرا فضولی میکنی؟ داداش مسعود طفلکی نشسته بود و تکالیفش را انجام میداد. کاش اصلا نمیرفتم به وسایلش دست بزنم. آن هم به چی؟ جوهر. عجب بد شد. مامان بفهمه دعوام میکنه...
خوبه که مسعود اصلا نفهمیده تمام حواسش به درسشه. یکی نیست بهش بگه که چرا شیشه جوهر را دم دست من میگذاره؟ میاندازم گردن مسعود. فکر میکنه پای خودش خورده و شیشه جوهر ریخته. اما بابابزرگ چی؟ ندیده باشه؟
مجید: «بابابزرگ، شما چیزی دیدهاید؟» -: «من در عمری که از خدا گرفتهام خیلی چیزها دیدهام.» -: «منظورم اینه که الان چیزی دیدید؟» -: «الان یه پشه دیدیم که...» -: «نه بابا، منظورم اینه که... هیچی، روزنامهتان را بخوانید.»
مامان: «از دست تو مسعود. چند بار بهت گفتهام مواظب باش؟ جای جوهر تو اتاق نیست. این هم که پاک نمیشه.» مسعود: «مامان درش بسته بود. مواظب بودم.» مامان: «پس حتما کار من بوده، نه؟ دیگه صحبت نکن که...»
این موتورسیکلت عجیب 4نفره که به «ژیروسکپ» معروف بود، در سالهای آغاز دهه 1900 میلادی ساخته شد. جالب آن که کم و زیاد شدن سرنشینان، تعادل موتور را برهم میزد.
[[page 38]]
انتهای پیام /*