مجله کودک 468 صفحه 40

کد : 125185 | تاریخ : 02/11/1389

مجید: «آره بابابزرگ، مامان که حالا حالاها نمی­ره سروقت این لیوان­ها. بعدش هم خدا بزرگه.» بابابزرگ: «خدا که بزرگه. خیلی خیلی هم بزرگه. اما اون خدای بزرگ از ما آدمهای کوچک انتظارهایی داره، نه؟ خدا دوست داره ما آدم­ها راستگویی باشیم و مسئولیت کارهای خودمان را مردانه قبول کنیم. راستش من خودم اصلا موافق پیشنهادی که دادم نیستم. فکر می­کنم بهتره بهجت که برگشت راست و حسینی بهش بگیم که...» بابابزرگ: «آره دخترم، رفتیم سر کابینت که لیوان برداریم از دستمان افتاد و شکست. غصه نخور، برایت می­خرم.» مامان: «این حرف­ها چیه آقاجان؟ شکست که شکست. قدای سر شما و مجید و مسعود. مسعود کجاست؟» مجید: «شما که خیلی این­ها را دوست داشتید. عصبانی نیستید؟» مامان: «تو زندگی چیزهای مهم­تری هم وجود داره.» -: «اگه مسعود را دعوا کردم اولا برای این بود که عصبانی شده بودم و ثانیا این کار مسعود هم اشتباه بوده...» مجید: «ببخشید که موقع روزنامه خواندن مزاحم­تان می­شوم ولی می­شه باهتان صحبت کنم. درباره جوهره...» بابابزرگ: «حالا که دیگه تمام شده بابا جان. برو بازی کن.» -: «ولی یه چیزی تمام نشده، تو دلم یه غصه هست. از داداش مسعود خجالت می­کشم. راستش، بابا بزرگ می­شه یه بار دیگه بگید که تو آشپزخانه درباره مردانگی چی می­گفتید؟ درباره مسئولیت و...؟ بابابزرگ، راستی شما چیزی دیده بودید؟» -: «حالا که می­پرسی... یه چیزهایی دیده بودم.» -: «خیلی کارم بد بود نه؟ یعنی می­شه من هم...» یه روز کارهای مردانه بکنم؟ الان شما بگید من چکار کنم تا من همان کار را بکنم.» بابابزرگ: «من چیزی نمیگم. خودت فکر کن. ببین خدا چه جوری دوست داره رفتار کنی. ببین دلت چی میگه.» مجید: «داداش جان، جوهره را من ریخته بودم. می­خوام به مامان هم بگم. هنوز دوستم داری؟» مسعود: «معلومه دوستت دارم. در ضمن حدس می­زدم که کار تو باشه. حالا که دیگه تمام شده نمی­خواد به مامان بگی.» -: «ولی من می­خوام که بهش بگم.» چرخ دوچرخهها بهطور معمول گرد است. اما در سیرکها از نوعی دوچرخه با چرخهای مربع! استفاده میشود که باعث تفریح و شادی بازدیدکنندگان میشود.

[[page 40]]

انتهای پیام /*