
قصّههای زندگی امام خمینی
پاسدار کوچک
این قصه را از زبان خانم مریم کشاورز، نوهی برادر امام میخوانیم:
روزی که امام، بعد از پانزده سال دوری، به ایران آمدند، بعد از احترام به شهیدان و سخنرانی در بهشت زهرا، به خانهی پدر من تشریف آوردند. وقتی که نماز ظهر و عصرشان را خواندند، گفتند: «من خسته هستم و مدتیست که چیزی نخوردهام. برای من یک غذای ساده بیاورید.»
پسر کوچک من که آن موقع شش ساله بود، با شور و هیجان به این طرف و آن طرف میدوید. امام به او اشاره کردند و گفتند: «این کیست؟» مادرم در جواب آقا گفت: «این نوهی من
Õ نام خودرو: 50-BTR
Õ اسلحه: 7 میلیمتری MG
Õ نام کشور سازنده: روسیه
Õ حداکثر سرعت: 44 کیلومتر در ساعت
Õ تعداد خدمه: 2 تا 20 نفر
[[page 8]]
انتهای پیام /*