مجله کودک 470 صفحه 38

کد : 125271 | تاریخ : 16/01/1389

من آواز درخت را شنیده­ام دلم برای آن روزها تنگ شده است. روزهایی که پدربزرگ بود و توی این خانه کنار او زندگی می­کردیم و من همیشه با او بودم. مدام بین گل­ها و درخت­ها توی حیاط می­گشت. همه آن­ها را می­شناخت. حتی گاهی با آن­ها حرف می­زد. اصلا با خود بهار دوست بود. یادش بخیر. این درخت تمام خاطرات آن روزها را برایم زنده کرده است. درختی که من و پدربزرگ با هم کاشتیم. کاش می­شد فقط یک بار به آن روزها برگردم. خودم را ببینم که دور­و­بر او می­پلکم و او نشسته با یکی از گلدان­هایش ور می­رود و من دست­هایم را دور گردنش می­اندازم و هی با او حرف می­زنم و حرف می­زنم... -: «چرا خشکت زده، مگر نمی­خواستی مرا ببینی؟ چرا این­طور به من زل زده­ای؟ چیزی نمی­گویی؟» -: «کی باور می­کند که آدم بتواند کودکی­اش را این­قدر روشن ببیند و بتواند با او حرف بزند؟ تو این­قدر واقعی هستی که فکر می­کنم می­توانم لمست کنم. تو به چی زل زده­ای؟ به روسری­ام؟» -: «یعنی تا وقتی که قد تو بشوم آن را نگه داشته­ام؟» -: «یادگار پدربزرگ است. عزیز است. به درخت توی حیاط تکیه داده بودم و فکر می­کردم... آن روز را یادت می­آید. مشق می­نوشتم، مامان با یک ظرف پر از گردو آمد. من چند تا برداشتم تا ببرم پیش پدربزرگ با هم بخوریم. سازش را هم برداشتم تا برایم بزند. از پنجره راهرو او را صدا زدم. با صدای مهربانش گفت: «بیا پیشم عزیزم. هنوز صدایش توی گوشم است...» سارا: «پدربزرگ، سازت را آورده­ام تا برایم بزنی. گردو هم آورده­ام تا بخوریم.» -: «باشد برای بعد. ببین این جوانه مثل توست. توی دلش آرزوهای زیادی دارد. این روزها روزهایی است که گل­ها و درخت­ها زندگی را از سر می­گیرند. می­خواهم یک درخت بکارم برای نوه گلم. تا هر روز ببینم که هر دوتای­تان قد می­کشید و بزرگ می­شوید... Õ نام خودرو: فوگ Õ اسلحه: SGMB Õ نام کشور سازنده: مجارستان Õ حداکثر سرعت: 87 کیلومتر در ساعت Õ تعداد خدمه: 2 تا 4 نفر

[[page 38]]

انتهای پیام /*