مجله کودک 471 صفحه 14

کد : 125291 | تاریخ : 23/01/1389

عباس قدیرمحسنی داستان یک لاکپشت پیر پیر پیر قسمت آخر لاکپشت پیر که با دیدن لاکی خانم دوباره یاد خاطرات 250 سال قبل افتاده بود، سرش را برگرداند و توی دلش گفت: «اگر مجبور نبودم...» بعد هم رو کرد به لاکی خانم و گفت: «لاکی جان، میبینم که شما هم هنوز تنها هستید. من که بعد از شما نتوانستم به هیچ....» لاکی خانم در همین وقت پرید توی حرف لاکپشت پیر و گفت: «تو... الان... توی... دلت... چی... گفتی؟» حالا آب کاملاً بالای بالای بالا آمده بود و لاکپشتها روی آب شناور شده بودند. کشتی هم لنگرش را آرام آرام داشت بالا میکشید و آماده حرکت بود. لاکپشت پیر که وضعیت را خیلی خیلی خیلی خراب میدید، تند گفت: «باشه. همه شرایطت قبوله. حالا حاضری با من عروسی کنی؟» کارل و همسرش یک شب تصمیم گرفتند خودروی خود را آزمایش کنند. آنها برای اینکه آسایش مردم شهر «مانهایم»؛ شهر محل سکونت خود را برهم نزنند، آخر شب خودروی خود را آزمایش کردند.

[[page 14]]

انتهای پیام /*