مجله کودک 495 صفحه 18

کد : 126259 | تاریخ : 29/05/1390

دست، شکم گِرد و قُلمبهاش را میمالید، از جا بلند شد و انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید جلوی چشمهایش تکان داد و گفت: «حتماً باید روزه بگیرم! این، دستور خداست و دستور خدا، از حرف شکم مهمتره!» روز اول ماه بود. تا ظهر به کمال خیلی سخت گذشت. هِی دورِ خودش میچرخید و از این اتاق به آن اتاق میرفت. به همه جای خانه سر کشید. رفت توی آشپزخانه. یک ساعتی آن جا ماند و چند بار درِ یخچال را باز کرد و بست. دلش میخواست یک چیزی بخورد، اما چطور ممکن بود؟ او روزه گرفته بود و میبایست تا غروب صبر کند. هر بار که چشمش به خوراکیهای توی یخچال میافتاد، دلش غش و ضعف میرفت. از این که آن همه به فکر خوردن بود، ناراحت شد و خجالت کشید. کسی که فکر او را نمیخواند. کمال از خودش خجالت کشید. برای آخرین بار در یخچال را بست و از آشپزخانه بیرون آمد. خدا را شکر کرد که کسی او را ندیده است. رفت توی اتاق کوچک خودش و سعی کرد خودش را به یک کاری مشغول کند، اما حال و حوصلهی هیچ کاری را نداشت. در همین وقت صدای اذان ظهر از تلویزیون بلند شد. این صدا به کمال میگفت که حالا میتواند یک کار خوب انجام بدهد. کمال با شادی دوید و رفت تا وضو بگیرد و نماز ظهر و عصرش را بخواند... (ادامه دارد) بلبل در ادبیات فارسی ما جایگاه ویژهای دارد. بسیاری از شاعران درباره بلبل، اشعاری را سرودهاند: بلبلا مژده بهار بیار خبر بد به بوم بازگذار (سعدی)

[[page 18]]

انتهای پیام /*