فصل سوم : دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی

انتقال به ساواک

کد : 126336 | تاریخ : 16/08/1395

‏درست یادم نیست که چند روز در شهربانی بودم. شاید سه یا چهار روز گذشت که مرا‏‎ ‎‏به سازمان امنیت بردند. ‏‏اداره امنیت قم‏‏ در ‏‏خیابان ایستگاه‏‏،‌ نزدیک ‏‏میدان راه آهن‏‏ بود. ‏‎ ‎‏مرا به اتاقی بردند که جنوبی،‌ و رو به طرف حیاط بود. درب‌ها به طرف حیاط گشوده ‏‎ ‎‏می‌شد و سالن چوبی و پر از درز و روزنه بود. پرده‌ای نداشت و کف اتاق یک زیلوی‌ ‏‎ ‎‏12 متری کهنه و نیمه نمور‌ انداخته بودند،‌ برای گرم کردن اتاق یک چراغ علاءالدین‌ ‏‎ ‎‏گذاشته بودند که من فتیله آن را تا جای‌ ممکن بالا کشیده بودم تااتاق قدری گرم شود. ‏‎ ‎‏آن‌قدر بالا کشیده بودم که دود می‌کرد. ‏


‎[[page 86]]‎‏روز دوم یا سوم بود، یک شیخ جوانی را به نام آقای ‏‏رشیدپور‌‏‏ به اتاق من آوردند. او ‏‎ ‎‏از اهالی گیلان و در قم مشغول تحصیل بود. یکی دو روز دیگر گذشت و یک جوان ‏‎ ‎‏قمی را ـ که کاسب بود ـ‌ به اتاق ماآوردند،‌ شغل او کبابی بود،‌ آقای رشیدپور‌ متهم به ‏‎ ‎‏پخش اعلامیه بود،‌ اما خودش می‌گفت که به هیچ وجه در جریان نیستم که مرا برای ‏‎ ‎‏چه دستگیر کرده‌اند، او اشتباهی دستگیر شده بود. جوان قمی هم در یک مجلسی برای ‏‎ ‎‏آیت الله خمینی شعار داده بود. ما سه نفر در آن اتاق، ‌گاهی با هم گپ کوتاهی داشتیم. ‏‎ ‎‏چون هر سه جوان بودیم و هنوز به رمز و رموز زندان وارد نبودیم. هر سه مثل ‏‎ ‎‏عزادارها‌ گاهی ساعت‌های متوالی سر در لاک خود فرو برده و منتظر بودیم،‌ و یااز ‏‎ ‎‏پشت شیشه‌ها چشم به حیاط پر از برف و یخ دوخته بودیم. همه چیز یادمان رفته بود. ‏‎ ‎‏خبری از طنز، فکاهی، قصه‌های شیرین و مشاعره نبود. گاهی، ساعتی سرحال بودیم و ‏‎ ‎‏با هم گفت‌وگو داشتیم. اما بسیار گذرا بود. سرانجام آقای رشیدپور‌ و آن شخص کبابی، ‏‎ ‎‏زودتر از من آزاد شدند،‌ و من در ساواک ماندم.‏

‏ناگفته نماند که آن سال، قم زمستان سختی داشت. معمرینِ‌ ساکن قم می‌گفتند که ‏‎ ‎‏در این سی سال یا بیشتر،‌ قم زمستانی سرد به این سردی نداشته است. یخ و یخبندان همه‌جا را فرا‌گرفته بود. مردم به دلیل سرما و یخبندان به سختی افتاده بودند. مغازه‌هات ق و لق بود،‌ و کاسبی جز در میان فروشندگان زغال و خاکه‌ زغال و نفت چندان رونق نداشت. بیشتر روزها دبستان‌ها تعطیل بود. اوایل شب خیابان‌هااز رهگذران خالی ‏‎ ‎‏می‌شد. بیشتر لوله‌های اب ترکیده و حوض‌ها شکسته بود. عابران کند و بااحتیاط قدم ‏‎ ‎‏بر می‌داشتند. چون کف خیابان‌ها را یخ ضخیمی‌ پوشانده بود. اتومبیل‌ها حتی با زنجیر ‏‎ ‎‏چرخ و لاستیک یخ‌شکن، به سختی و آهسته تردد داشتند. ‏

‏مدارس علمیه هم مانند سایر مراکز به دلیل سرمای شدید و یخبندان منظره آرامی ‏‎ ‎‏داشت. برخی روزها که از شدت سرما کاسته می‌شد،‌ مردم از خانه‌ها بیرون می‌آمدند، تا به کارهای ضروری‌شان بپردازند. در این روزهای سخت و سرمای شدید زمستانِ‌ کم ‏‎ ‎‏نظیر قم،‌ من در بازداشت بودم.‏


‎[[page 87]]‎‏بعضی از روزها در برابر پرسش‌های بازجوها‌ چیزی برای گفتن نداشتم. آنان مکرر ‏‎ ‎‏باالفاظ گوناگون همان سوالات را تکرار می‌کردند، من هم همان پاسخ‌های تکراری را‏‎ ‎‏می‌دادم. هر بازجویی حدود سه ساعت یا بیشتر ادامه داشت،‌ در طول این بازجویی‌ها، ‏‎ ‎‏همان‌طور که گفتم کتکی‌ در کار نبود،‌ اما جوری رفت و آمد می‌کردند که بوی کتک به ‏‎ ‎‏مشام می‌رسید تا مرا بترسانند‌ و من واقعا ترسیده بودم. در یکی از روزها ضمن ‏‎ ‎‏بازجویی، رئیس ساواک قم؛‌ ‏‏سرهنگ بدیع‏‏ وارد اتاق شد و کلام بازجو را قطع کرد و ‏‎ ‎‏گفت: «این آقا همان آقای درچه‌ایست‌ که با یک دست اعلامیه پخش کرده،‌ و با یک ‏‎ ‎‏دست شعار می‌داده است؟» من قیافه مظلومانه‌ای گرفتم و همان‌طور که روی صندلی ‏‎ ‎‏مقابل بازجو‌ها نشسته بودم، ساکت مانده و حرفی نزدم. به نظر آمد که او هم در مسجد ‏‎ ‎‏اعظم حضور داشته است.‏

‏آقای سرهنگ این را گفت و ژستی‌ هم گرفت و سپس از اتاق خارج شد. حدس ‏‎ ‎‏زده بودند،‌ و حدس‌شان هم درست بود که من از اصل جریان آگاهم، بنابراین خیلی ‏‎ ‎‏اصرار داشتند که منبع اصلی و ریشه موضوع را پیدا کنند. به همین دلیل بود که نسبت ‏‎ ‎‏به من سخت می‌گرفتند. من از حرف‌هایی که زده بودم، ‌تاآخر برنگشتم‌ با فاش شدنِ‌ ‏‎ ‎‏اصل موضوع ممکن بود،‌ بیش از ده نفر دستگیر شوند،‌ در وهله نخست آیت الله ‏‎ ‎‏منتظری و ‏‏آیت الله ربانی‌ شیرازی‏‏ دستگیر می‌شدند، و سپس به سراغ حاج آقا‏‏مصطفی ‏‎ ‎‏خمینی‏‏ و ‏‏آیت الله سعیدی‏‏ می‌رفتند. دستگیری همه آقایان مسلم بود،‌ زیرا طراح و ‏‎ ‎‏مشوقِ‌ این حرکت در نیمه شعبان،‌ و نیز تامین کننده‌ هزینه‌هاآنان بودند. به هر حال ‏‎ ‎‏روزهای بازداشت را با دلهره و اضطراب بسیاری گذراندم و به شدت نگران آینده بودم. ‏‎ ‎‏همان‌طور که گذشت در آن هنگام زندان رفتن معمول نبود و زندانی سیاسی هم کم ‏‎ ‎‏بود. من برای نخستین بار بود که طعم زندان و بازجویی را می‌چشیدم و به تعبیری ‏‎ ‎‏برایم نوبرانه‌ بود! دوستان طلبه‌ام ـ که یا در این مراسم شرکت داشته و همکار من بودند ‏‎ ‎‏و یااز سر رفاقت و دوستی نسبت به وضعیت من نگرانی داشتند ـ با تمام توان در ‏‎ ‎‏تکاپو بودند تا وسیله رهایی مرا فراهم کنند. ‏


‎[[page 88]]‎‏آن روزها در فیضیه‌ دور هم جمع شده،‌ و برای آزادی من مشورت کرده و پیوسته ‏‎ ‎‏این طرف و آن طرف رفتند،‌ تا شاید بتوانند کاری کنند. از جمله ملاقات کنندگان‌ من ‏‎ ‎‏در این دوره،‌ یکی از برادرانم‌ بود که اجازه داخل آمدن را نداشتند. مرا در سالنی که ‏‎ ‎‏مقابل درب ساختمان بود،‌ آورده و آنان را در پیاده‌روی مقابل ساختمان، از فاصله 40، ‏‎ ‎‏50 متری نگه داشتند،‌ تا مااز دور دستی تکان داده و یکدیگر را ببینیم. غیر از برادرانم‌، ‏‎ ‎‏دو نفر دیگر نیز به ملاقات من آمدند،‌ یکی ‏‏آقای احسانی‏‏ و دیگری ‏‏آقای کیانی‌‏‏ بودند. ‏‎ ‎‏علت این‌که به آنان اجازه ملاقات دادند، آشنایی قبلی آقای احسانی با‏‏سرهنگ سید ‏‎ ‎‏حسین پرتو‏‏، رئیس شهربانی قم بود. آقای احسانی و سرهنگ پرتو، همشهری و هر دو ‏‎ ‎‏اهل زواره‌ بوده و گویا قوم و خویش هم بودند. آقای احسانی از سادات و پدرش از ‏‎ ‎‏افراد سرشناس و مورد اعتماد و متدین‌ زواره‌ به شمار می‌رفت، از این رو سرهنگ پرتو ‏‎ ‎‏برای آقای احسانی و خانواده‌اش احترام خاصی قائل بود. ‏

‏از قضا روزی که آقای احسانی به دیدن من آمد، مقداری مرا شکنجه داده بودند، در ‏‎ ‎‏آن روز مرا مجبور کرده بودند، که کفش‌ها و جوراب‌هایم رااز پا در آورده و در حیاط ‏‎ ‎‏روی برف‌ها و یخ‌ها راه بروم. صحن سازمان امنیت قم پر از یخ بود. اتاق‌ها و سالن ‏‎ ‎‏زندان هم با وجود یک بخاری نفتی، بسیار سرد بود. بااین وضع همین طوری هم ‏‎ ‎‏پاهایم یخ کرده بود. وقتی مرا فرستادند که روی یخ‌ها راه بروم،‌ بسیار به من سخت ‏‎ ‎‏گذشت. چیزی یا سنگی هم نبود که پا را روی آن بگذارم، اگر هم چیزی بود وضع ‏‎ ‎‏خوبی نداشت. این تنها شکنجه جسمی آن زندان بود. یکی از آن روزهایی که مرا به ‏‎ ‎‏حیاط برده بودند،‌ سرهنگ پرتو به کارمندان ساواک تلفن کرد و گفت: «دو نفر به نام ‏‎ ‎‏احسانی و کیانی به ملاقات درچه‌ای خواهند آمد آنان اجازه ملاقات دارند». ساواکی‌ها‏‎ ‎‏چون سرهنگ پرتو پارتی شده بود،‌ نتوانستند مرا به ملاقات نبرند. اما چون نگران بودند ‏‎ ‎‏که من داد و فریاد کنم، به من گوشزد کردند که هنگام ملاقات ساکت و آرام باشم. در ‏‎ ‎‏ضمن وعده هم دادند، که اگر آرام باشم و دردی را که کشیدم جلوی آنان بروز ندهم، ‏‎ ‎‏مرخصم خواهند کرد. من باآن‌که خودم را خیلی سفت نگه داشته بودم، اماآنان متوجه ‏‎ ‎
‎[[page 89]]‎‏وضعیت سخت من شدند. پس از مدتی آقای احسانی تلاش کرد و از سرهنگ پرتو ‏‎ ‎‏خواست تا مراآزاد کنند. آنان قصد داشتند که مرا به تهران انتقال دهند. آقای احسانی ‏‎ ‎‏کوشید که این کار عملی نشود، چون در این صورت کار مشکل‌تر می‌شد. ‏

‏بعد از سی و چند روز، با دو سند کسب و تعهدنامه آزاد شدم. سندها راآقایان ‏‏نادی‌‏‎ ‎‏و ‏‏پورمند‌‏‏ گرو گذاشته بودند. آقای نادی‌ اهل درچه‌ بود و در قم مسافرخانه داشت. ‏‎ ‎‏آقای پورمند‌ هم خیاط لباس‌هایم بود. این دو آمده و سند گذاشته و تعهدنامه‌ای هم ‏‎ ‎‏امضا کردند. من درباره‌ تعهدنامه حساس بودم که چیزهایی را ننویسند‌ که اقرار به جرم ‏‎ ‎‏باشد. باری یک روز به آقایان پیغام داده بودند که به زندان بیایند و مرا ببرند، به همراه ‏‎ ‎‏آنان بیرون آمدم، آنان خیلی زود به طلاب خبر دادند که درچه‌ای آزاد شده است.‏

‏پس از آزادی دوستان مرا یک راست به ‏‏مدرسه آقای بروجردی ـ خان سابق ـ‏‏ و به ‏‎ ‎‏حجره آقای ‏‏سید کاظم قرشی‏‏ بردند. وضع اقتصادیِ‌ طلاب در آن زمان بسیار بد بود،‌ ‏‎ ‎‏ایشان از طلابی‌ که به دیدن من آمدند، فقط با چای پذیرایی کردند. یادم هست که ‏‎ ‎‏آقایان ‏‏برزگر‌‏‏، ‏‏سید محمد خامنه‌ای‏‏ و ‏‏سید علی خامنه‌ای‏‏، بیست تومان به یکی از ‏‎ ‎‏دوستان دادند تا شیرینی بخرند. آقای احسانی هم پولی برای پخش شیرینی دادند. ‏

‏به این ترتیب من یک‌باره از دست ساواک پریدم، اما بی‌آن که متوجه شوم که وارد ‏‎ ‎‏زندگی مبارزاتی شده‌ام.‏

‎[[page 90]]‎

انتهای پیام /*